رمان مرموز، بشدت پرطرفدار و👈 سرمو تکون دادم وبه گوشه‌اتاق جایی که اون شیطانِ خبیث باچشمای آتشینش ایستاده بود، نگاه کردم.. آقای‌موسوی از درون کیفش یک نوشته درآورد فک‌کنم سوره‌ جن با ۴قل بود، آویزون کرد ۴ گوشه‌ اتاق, یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست، ناپدید شده بود... اماوقتی‌‌خوب‌نگاه‌کردم دیدم‌از پشت پنجره‌‌ی اتاق زل‌ زده تو چشام، با چشام به پنجره اشاره کردم، آقای موسوی منظورمو فهمید، پاشد پنجره رو بست و پرده هم کشید و در رو بازکرد و بابا روصدا زد و گفت... https://eitaa.com/joinchat/2847932503C3608d5a79f داستان مهییّج، واقعی و فوق‌العاده محتوایی و روشنگرانه در کانال زیر 👆👆