شَـــــــــکّاک! ۶ ماه از ازدواجمون گذشته بود... باورم نمیشد پسری که اومده بود منو از وسطِ بگو بخند با پسرا کشیده بود بیرون، و از گذشته ی مسخرم خبر داشت، پای قولش وایستاده بود و باهام ازدواج کرده بود! قسم خورده بودم دیگه به زندگیم بچسبم و با آبرو زندگی کنم + دیگه میمردم براش❤️ برام شرط گذاشته بود مادر مذهبیش رو راضی میکنه خودشم با گذشتم کنار میاد اما در قبالش کوچکترین بی حیایی ازم ببینه باید بدونِ اما و اگر برم... عاشقِ همین غیرتش بودم اما خیلیم میترسیدم ازش چون حرفاش الکی نبود...❤️ یه روز بعد از ظهر در خونمونو زدن دوییدم با لباس خوشگلی که خودش برام خریده بود دمِ در... آخه اون ساعت از سرِ کار میومد... تا در و باز کردم چشمم افتاد تو چشمِ پسر خالم(خاستگار سابقم) که یهو خودشو... ادامه👇 https://eitaa.com/joinchat/3685876000Ce940f957ae