🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تسبیح فیروزه ای💗
قسمت سی و سوم
بعد از خرید لباس و حلقه ،شام و بیرون خوردیم ، آقا رضا و نرگس منو رسوندن خونه وارد خونه شدم ،همه تو پذیرایی نشسته بودن با دیدن وسیله ها مامان و هانا اومدن سمتم...
مامان: مبارکت باشه رها جان
- خیلی ممنونم
هانا: خواهرجون میزاری ببینم لباستو
- اره ،بریم بالا بهت نشون بدم
بابا روبه روی تلوزیون نشسته بود ، حتی نگاهمم نکرد
رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم
هانا اومد تو اتاق
هانا: ببینم لباس عقدت و
لباس و درآوردم بهش نشون داد
یه پیراهن کرم رنگ بلند که به خواسته آقا رضا ساده و باحجاب گرفته بودم
هانا: ساده است ولی خیلی شیکه ،مطمئنم خیلی بهت میاد ،مبارکت باشه
- قربونت برم ،مرسی
قرار شد عقد توی محضر بگیریم
صبح آقا رضا با نرگس اومدن دنبالم با هم رفتیم آرایشگاه
نزدیکای غروب بود که آقا رضا اومد دنبالم آرایشگاه، چون چادر سرم بود ،نتونستم ببینم با کت و شلوار چه شکلی میشه
البته لباسامونو ست هم رنگ برداشتیم به پیشنهاد من ،مدلش با آقا رضا بود ،انتخاب رنگش با من...
فقط صداشو میشنیدم و قدمای جلوی پاهامو میدیدم
در جلو رو برام باز کرد سوار شدیم
حرکت کردیم
توی راه هیچ حرفی نزدیم
رسیدیم به محضر آقا رضا درو برام باز کرد
منم مثل بچه کوچیکا یواش یواش راه میرفتم
نرگس به دادم رسید و اومد بازومو گرفت و باهم از پله های محضر بالا رفتیم
مهمونای زیادی نیومده بودن ،چون قرار بود شام همه برن خونه عزیز جون
نشستم کنار سفره عقد
حاج آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد
بار اول نرگس گفت : عروس خانم رفتن مدینه گل بیارن 😍
بار دوم گفت،عروس خانم رفتن کربلا گلاب بیارن 🙂
از گفتن حرفاش خوشم اومده بود
دیگه بار سوم رسید
نرگس: آقا دوماد عروس خانم لفظی میخوانااا 😄
خندم گرفت
بعد آقا رضا یه جعبه کوچیک کادو شده رو سمت من آورد
آقا رضا: بفرمایید
- خیلی ممنونم
حاج آقا : برای بار سوم میپرسم عروس خانم، وکیلم ؟
- با اجازه پدرو مادرم بله
بعضیا دست میزدن ،بعضیا صلوات میفرستادن
بعد حاج آقا از آقا رضا پرسید وکیلم: با اجازه ی آقا امام زمانم و عزیز جونم بله
یه لحظه دستی دستمو لمس کرد
دست آقا رضا بود
گرمای دستاش آرومم میکرد
زیر گوشم زمزمه کرد : مبارک باشه خانومم
- خندم گرفت :مبارک شما هم باشه آقا
بعد از تبریک گفتن های جمع
چشمم به پدرم افتاد که یه گوشه نشسته
رفتم سمتش
رو به روش نشستم - بابا جون نمیخوای واسه خوشبختی دخترت دعا کنی ؟
من که جز شما کسی و ندارم...
( بابا یه نگاهی به چشمای اشک بارم کردم ،با دستاش اشکای صورتمو پاک کرد )
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━