محمد یاسین:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت 61
( خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریه هام بلند شد ، عزیز جون و نرگس،یه دفعه در و باز کردن اومدن داخل )
عزیز جون: چی شده ؟ رها مادر،چرا گریه میکنی؟
( نرگسم یه گوشه ایستاده بود و گریه میکرد، رضا هم از عزیز جون و نرگس خواست تنهامون بزارن،
بعد از یه عالمه گریه کردن ،آروم شدم )
بعد از کلی گریه کردن ،آروم شدم
رضا: خانمی حالا نمیخوای بگی چی شده - رضا جان من حامله ام !
رضا: یعنی یه خاطر اینکه حامله ای ناراحت بودی؟
( کل ماجرا رو براش تعریف کردم و رضا هم اشک میریخت )
رضا: چرا همون اول چیزی بهم نگفتی؟ یعنی اینقدر نامحرم بودیم ؟
- من نمیخواستم با گفتن این حرف تو ناراحت بشی
رضا: عزیزم ،نگفتن این حرف و دیدن حال و روزت این مدت منو بیشتر ناراحت کرد
خانومم ،بچه ، امانتی هست از طرف خدا ،هر موقع صلاح بدونه این امانت و میده و هر موقع صلاح بدونه این امانت و میگیره از ما
- ببخش منو ...
رضا: به شرطی که بلند شی اول نمازمونو با هم بخونیم ،بعد هم بریم غذات و بخوری
- چشم
رضا: من عاشق این چشم گفتناتم
رفتم وضو گرفتم و چادرمو سرم کردم
ایستادیم برای خوندن نماز بندگی
رضا موضوع بارداریمو به نرگس و عزیز جون گفت ....
نرگسم با جیغ و هورا اومد توی اتاق
نرگس: یعنی خدا خدا میکنم اون طفل معصوم دیونه گیش به تو نره...
- نه پس به عمه خل و چلش بره خوبه؟
نرگس: الهیی قربونش برم ،ولی خیلی بدی ایکاش به من میگفتی زودتر که کمتر غصه میخوردی
- به تو که میگفتم که کل خاندان میفهمیدن حالمو
نرگس: واااییی گفتی خاندان، برم بگم به همه دارم عمه میشم
- ععع نرگسس.....
دختره خل باز به من میگه دیونه
جشن ولادت امام علی ،عروسی نرگس و آقا مرتضی بود با رفتن نرگس اتاق نرگس و کردیم اتاق بچه مون رضا هم به خاطر وضعی که داشتم کمتر مأموریت میرفت ولی بعضی موقع ها هم که میرفت دوهفته ای بر میگشت
آخرین سونویی که انجام دادم متوجه شدیم بچه مون دختره به اصرار مامان رفتیم براش سیسمونی خریدیم با کمک نرگس و مامان و هانا ،اتاق و آماده کرده بودیم برای گل دخترمون همه روز شماری میکردن تا بچه دنیا بیاد
بلأخره این قند نبات بابا ،فاطمه خانم دنیا اومدن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━