🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت ۸۹ * دوم شخص مفرد خیلی دلم می‌خواد بدونم جناب‌پور و برادرزاده‌ش می‌خوان برن چکار کنن؟ باید ساده باشم ، اگه فکر کنم می‌خوان برن زیارت و توبه و استغفار. قطعا دنبال اقدامات تروریستی نیستن؛ حتما برای ملاقات یه نفر می‌رن. یکی که نمی‌شه توی کشورایی مثل ترکیه یا آلمان باهاش ملاقات کنن. ماجرا از اونجایی برام جالب تر شد ، که فهمیدم منصور منتظری هم درخواست مرخصی یه هفته ای داده برای . به حفاظت اداره‌شون سپردیم باهاش کمال همکاری رو داشته باشن که راحت بره و ببینم چی می‌خواد. اما یه مشکلی که این وسط هست، اینه که جناب‌پور می‌خواد اریحا منتظری رو هم با خودش ببره. ریسک بزرگیه. از یه طرف، اگه خانم منتظری بگه نمی‌رم بهش مشکوک می‌شن و توی خطر می‌افته. اون وقت ممکنه علاوه بر حذف منتظری، حساس بشن و خودشونو جمع کنن و از دستمون در برن. از طرف دیگه، نمی‌شه دختر مردم رو بفرستیم توی همچین موقعیت خطرناکی که خودمونم نمی‌دونیم چی منتظرشه. گناه نکرده که گیر ما و جناب‌پور افتاده! شاید بهتر باشه بهش بگیم خودش انتخاب کنه. اشکالی نداره، اگه قبول نکرد یه کاریش می‌کنیم. نمی‌شه با جون یه آدم بی‌گناه بازی کنیم. قطعا نمی‌تونم اینجا توی ایران بشینم ، و به بچه‌های برون مرزی توی عراق بگم لَنگش کن. باید خودم برم عراق؛ و نمی‌دونم چرا انقدر اضطراب دارم. شاید اثر آخرین ماموریتم توی عراقه. همون ماموریتی که موقع شروعش تو همراهم بودی، اما وقتی برگشتم نه... یادته وقتی یه جایی کار خودت یا من گره می‌خورد چه پیشنهادی می‌دادی؟ می‌گفتی صدتا صلوات هدیه کنیم به خانم ام‌البنین تا آقازاده‌شون مشکل رو حل کنن. این جمله همیشگیت بود. صدات هنوز تو گوشمه. الانم نیاز به همون صلوات‌ها دارم. کارمون توی آلمان گره خورده. یکی از همکارای اویس لو رفته و کشتنش. وقتی اویس گفت چطوری شهیدش کردن تا چندروز حالمون بدجور گرفته بود. دست و پاش رو بستن، شاهرگ‌هاش رو زدن و انقدر خونریزی کرده که شهید شده. اویس می‌گفت اطرافش خون نریخته بود. می‌گفت این روش صهیونیست‌ها برای کشتن غیریهودی‌هاست. می‌گفت رسم یهودی‌های افراطیه که خون غیریهودی‌ها رو اینطوری از بدنشون خارج می‌کنن و... دوست ندارم به بقیه‌ش فکر کنم. حالم از فکر کردن بهش بهم می‌خوره. اون نیرویی که بی‌سروصدا ، و آروم آروم توی دیار غربت شهید شد، یکی از بهترین بچه‌های برون مرزی بود. بچه جانباز بود. الان بریم به پدر و مادرش چی بگیم؟ بگیم پسرتون رفت دیار غربت و توی یه ساختمون نیمه کاره زجرکش شد و الان ما حتی نمی‌تونیم به سفارت بگیم این جنازۀ یکی از بچه‌های ماست؟ حتی نمی‌شه روی تابوتش پرچم بکشیم و تشیعش کنیم. از اون بدتر، مادرش اگه بخواد جنازه پسرشو ببینه چه خاکی به سرمون بریزیم؟ اویس می‌گفت انقدر خونریزی کرده که رنگش مثل گچ شده بود. به مادرش بگیم بچه‌ش رو چطوری شهید کردن؟ دشمن بیشتر خیلی به ما نزدیک شده ، و ما هم البته بیشتر از چیزی که فکرشو بکنه بهش نزدیکیم. الان خود اویس هم درخطره. بعید نیست لو رفته باشه. هنوز نمی‌دونیم شبکه‌مون تا چه حد لو رفته؛ اما گویا همون شهید عزیز، وقتی فهمیده شناسایی شده، به ما خبر داده و سعی کرده عوامل دشمن رو بکشونه دنبال خودش و نذاشته رد بقیه بچه‌ها رو بزنن. اما اویس چون خیلی نزدیک اون بنده خدا بوده احتمالا شناسایی شده یا به زودی می‌شه. برای همینه که ازش خواستم هرطور شده برگرده. امشب احتمالا می‌رسه ایران؛ اگه توی فرودگاه مشکلی براش پیش نیاد. خیلی دلم ‌می‌خواد اویس رو ببینم... * 🌷 ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸