قرار بود حدود یکماه دیگه استا رو ببریم عمان تا از اونجا بره تانزانیا دیدن خانوادش.... اما خیلی یهویی یکی از دوستانمون که عازم عمان بود گفت اگه بخواید من میبرمش .... بیشتر از همه قطعا برای عباس سخته چون حسابی بهش عادت کرده بود...😔 البته استا هم همینطور...انقد که را میره میگه عباس‌و بدید من ببرم😄 این دختر مهربون و دوست داشتنی مدتی با ما زندگی کرد و مثل خانواده مون شده بود☺️ اونها که نیروی کمکی دارند میدونن چی میگم...