پسرک فلافل فروش قسمت بیست و نهم شهريور 1390 بود. توي مسجدنشسته بوديم و با هادی و رفقاصحبت می كرديم. صحبت سر ادامه ی زندگی و كار و تحصيل بود. رفقا می دانستند من طلبه ی حوزه ی علميه هستم و از من سؤال می كردند. آخر بحث گفتم: آقا هادی شما توی همان بازار آهن مشغول هستی نگاه معنی داری به چهره ی من انداخت و بعد از كمی مكث گفت: می خوام بيام بيرون گفتم: چرا؟ شما تازه توی بازار آهن جا افتادی، چند وقته اونجا كار ميكنی و همه قبولت دارن. گفت: ميدونم. الان صاحبكار من اينقدر به من اعتماد داره كه بيشتر كارهای بانكی را به من واگذار كرده. اما... سرش رو بالا آورد و ادامه داد: احساس می كنم عمر من داره اينطوری تلف ميشه. من از بچگی كار كردم و همه شغلی رو هم تجربه كردم. همه كاری رو بلدم و خوب می تونم پول در بيارم. اما همه ی زندگی پول نيست. دوست دارم تحصیلات خودم رو ادامه بدم. نگاهی به صورت هادی انداختم و گفتم: تا جایی كه يادم هست، دبيرستان شما تمام نشده و ديپلم نگرفتی. ۲۹