🌷قسمت بیست و هشتم 🌷
#اسمتومصطفاست
هر دختری دوست دارد وقتی باردار میشود یکی از اولین کسانی که خبردار میشود،مادرش باشد.دوست دارد به خانه پدرش برود،در گوشه ای از اتاق،آنجا که افتاب روشنش کرده،دراز بکشد و حس کند در گهواره است. دوست دارد مادرش نازش را بکشد و بگوید:((بلند شو،بلند شو دختر،باید زیرت جا بندازم!مبادا پک و پهلوت رو سرما بدی!))
هر دختری دوست دارد مادر بالای سرش بنشیند،موهایش را نوازش کند و بپرسد:((کی بریم برای خرید سیسمونی،دیگه وقتی نداری ها!))
اما من از این چیزها در میرفتم. آن قدر نگفتم تا وقتی که پدربزرگ بعد از یک بیماری سخت،بستری شد بیمارستان و بعد هم فوت کرد و رفتیم دیلمان برای خاک سپاری.وقتی بابابزرگ خوب و مهربان را با دنیایی خاطره گذاشتیم زیر خاک ،گریان و نالان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف سیاهکل .
من با ماشین پدرم و تو با ماشین برادرم.ماشین شما در آن هوای بارانی جلو بود و ماشین پدرم دنبال شما.
وقتی برای یک لحظه بین ما فاصله افتاد،بعد از مدت زمان کمی متوجه شدید و آمدید سراغمان.تصادف کرده بودیم.
آنجا بود که سراسیمه دویدی طرف ماشین و رنگ و رو پریده گفتی:((سمیه؟))
و مامان داد زد:((مصطفی جان هول نکن ،بچه چیزیش نشده!))
در همان راه به او گفته بودم. گفته بودم تا غصه اش کم شود . تو داد زدی:((بچه فدای سر سمیه!خودش چطوره؟))
آنجا نشان دادی که چقدر دوستم داری.با وجود حال بدی که مامان داشت،گل از گلش شکفت. کدام مادری است که از روابط خوب بین دختر و دامادش شاد نشود؟
ماه های اول بارداری افسرده بودم و بیشتر دوست داشتم گوشه ای دراز بکشم. حالم خوش نبود،اما بعد شدم یک پارچه انرژی . یک روز آمدی دیدی رفتم نشستم بالای اُپن آشپزخانه و نخود و لوبیا پاک میکنم و یک روز دیدی همان جا گوشت خرد میکنم.
_اون بالا چه میکنی؟نکنه سرگیجه بگیری و بیفتی؟
_نه بابا ! خوب خوبم!
_بچه عزیزه،اما مادرش عزیزتره ها!
_حالا بذار بیاد،اون وقت معلوم میشه خاطر کی رو بیشتر میخوای!
_به تو ثابت میکنم لب بود که دندون اومد!
_جوجه رو آخر پاییز میشمرن آقا مصطفی!
اما آخر پاییز رسید و معلوم شد که تو راست میگفتی:((باهمه عشقی که به بچه ها دارم،حاضرم اونا رو به خاطر تو قربانی کنم.میفهمی سمیه؟))
در طول دوران بارداری حواست بود چه ویاری دارم.مدام هم سفارش میکردی:((دولا نشو سمیه!تقلا نکن سمیه! بذار بردار نکن سمیه!))
اما همه این ها تا وقتی بود که کارهای مهم،از آن نوع کارهایی که خودت میگفتی((اگه سرم بره قولم نباید بره))،برایت پیش نمی آمد.
اسفند ۱۳۸۷بود و قرار بود خانه تکانی کنیم. عید روز شنبه بود و من برنامه شستن دیوارها و آشپزخانه را گذاشته بودم برای روز پنجشنبه آخر سال که تو هم باشی. بعد یک شام خوشمزه و چای داغ گفتم:((اقا مصطفی،فردا باید بمونی برای تمیز کردن دیوارای اتاق و آشپزخونه!))
_من که فردا نیستم!
_نیستی؟پس دیوارا رو کی باید بشوره؟
_فردا پنجشنبه اخر ساله و باید با حاج اقا بریم گدایی!
_گدایی؟
_بله برای مسجد،طبق معمول سنواتی. صدای من بلنده و کمک میگیرم،کمک مردمی!
با ناراحتی گفتم:((چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه!))
_ولی من باید برم!
و رفتی. به همین سادگی.
در فاصله ای که نبودی با سجاد به خرید رفتم. یک بلوز آبی روشن،یک شلوار طوسی و یک جفت کفش قهوه ای برایت خریدم. حتی شلوار را هم به پای او میزان کردم و دادم خیاط کوتاهش کرد.
میدانستم نه بلوزی میپوشی که به تنت بچسبد و نه شلواری که فاقش کوتاه باشد. نه رنگ جیغ و نه کفش نوک تیز. برای همین ،خرید کردن برایت آسان بود. آن هارا کادو پیچ کردم.شب که آمدی کادویت را دادم و تو هم آن هارا پوشیدی و تشکر کردی.دیگر ناراحتی نماند، چون این یک قانون نا نوشته بین ما بود که قهر بی قهر.
ادامه دارد...✅🌹