#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_سی_ام ( وصـال)
عصر روز يڪشنبہ
#شــانزدهم_آذر پنجاه و نه بود.
#سيد_مجتبے همہ بچہ ها را جمع ڪرد و گفت:
برادرها، امشــب با يارے خدا براے آزادسازے
#دشت_و_روستاهاے اشغال شده حرڪت مي کنيم.
#شــاهرخ_ضرغام هم معاونت اين عمليات را بر عهده دارند.
شاهرخ اون چند روز خيلے تغيير ڪرده بود.هميشہ
#لباسهاے_گلے داشت.
موهاش بہ هم ريختہ بود. مرتب هم با بچہ ها
#شوخے مي ڪرد و مےخنديد اما حالا ! سر بہ زير شدہ بود و ذڪر مے گفت.
#حمام رفتہ بود و
#لباس_تمیز پوشيده بود.
#سيد_مجتبے هم متوجہ تعقیرات اون روز
#شاهرخ شده بود.
#سید براے لحظاتے در چهره
#شاهرخ خيره شد. بعد بہ من گفت:
از
#شاهرخ حلاليت بطلبيد، اين چهره نشون ميده ڪہ
#آسمونے شده، مطمئن باشيد ڪه
#شهيد مي شہ !
شب
#عملیات، آزاد سازی شروع شد. بچه ها بی وقفہ در حال مبارزه بودند. ســاعت
#هشــت صبح بود. ســنگرها و خاڪريزها تصرف شده بود.نيروے
#پشــتيبانے هم نبود. هر لحظہ احتمال داشت ڪہ همگے محاصره شويم.
ســاعتے بعد احساس ڪردیم زمين می لرزد.
#تانڪـهاے عراقے به ســمت ما مي آمدند. تا چشم ڪار مي ڪرد
#تانڪـ بود ڪه به سمت ما مي آمد.
ســنگر ما ڪلا روے هم شــش گلولہ -
#آرپيجے داشــت اما چند برابر آن
#تانڪـ مي آمد.
هر گلوله براي چند
#تانڪـ ؟!! ترسيده بودم
#شاهرخ با آرامش گفت:
چرا ترسیدی ؟!
#خدا بخواد ما
#پيروز مي شيم.
ســاعت نه صبح بود.
#تانڪهاے دشــمن مرتب شــليڪ مي ڪردند. فاصله
#تانڪها با ما ڪمتر از
#صد_متر بود.
#شاهرخ در حال زدن آرپےجے بود. پرسيد چقدر گلولہ داریم ؟!
گفتم:
این آخرے بود . گفت:
توے اون یڪے سنگر یڪے هست. برو بیار.
هنوز چند قدمی دور نشده بودم ڪہ صدایے شنیدم. چیزے ڪہ دیدم باور نمے کردم.
#ادامه_دارد ...