دِلش راضی نمیشد!!!
مادرم را میگویم البته حق داشت چون هم مسئولیت مادری داشت هم مسئولیت پدری...
دائم میگفت:ان شاءالله ازدواج کردی باهمسرت برو کربلا ...
دخترِ دمِ بخت و سفر پیاده کربلا ان هم شلوغی اربعین اصلا نمیتونم اجازه بدم
خلاصه روز شمار اربعین شروع شد حدودا یک هفته مانده بود به اربعین
با بغض گفتم:مامان تو که دائم به امام حسین عرض ارادت میکنی براش گریه میکنی من و بسپار به امام حسین و اجازه بده راهی شم...
با دلی شکسته و چشمی بارانی داشتم تصاویر زنده پیاده روی رو میدیم
انگار روحم رفته بود و جسمم بی قراربود...
حال و روز عجیبی داشتم! حتی کوله پشتی هم خریده بودم ...
یِ روز مادرم گفت:پس چرا کوله بار سفرت و نمیبندی!!؟
گفتم :خُب تو راضی نیستی،تا تو راضی نشی من قدم از قدم برنمیدارم...
آرو گفت:راضی شدم برو میسپارمت به امام حسین با شنیدن این جمله نمدونستم گریه کنم یا بخندم
باورش برام سخت بود...
یا علی گفتم و کوله بارم و بستم انگار یِ رویا بود همه چی خود بخود جور شد
و من با یِ کوله باری از التماس دعا ها راهی بهشت شدم راهی کربلا جاییکه از بچگی آرزو داشتم برم...
با حمیده قرار گذاشته بودیم از کربلا برا خودمون خلعت(لباس آخرت) بخریم و تبرک کنیم...
جااااانم حسین...
سفر سختی بود اما پر خاطره حس و حال عجیبی داشتم دلم آروم و قرار نداشت لحظه شماری میکردم به عمود آخر برسم و گنبد و بارگاهِ حضرت و ببینم...
با جسم خسته و روح بی قرار رسیدیم کربلا الهی که روزی همه بشه
رفتم زیارت نزدیکای ضریح داشتم غالب تُهی میکردم اللهم الرزقنا کراراً و کرارا
اونجا تو بود که گفتم :ای مهربانتراز پدرو مادرم حسین (ع)
زیر قبه انگار خودِ بهشت بود
همونجا بود که از خریدن خلعت پشیمون شدم و از آقا خواستم عمر ۱۲۰ ساله بده و هرسال اربعین بطلبه
تو مسیر حمیده گفت:عه چه خوب اینجا خلعت میفروشن روش جوشن کبیر نوشته بخریم؟
گفتم من نمیخوام اگه تو میخوای بخر
با تعجب گفت:چرا مگه قرار نبود بخریم تبرک کنیم...
گفتم:اونموقع که یِ همچین قراری گذاشتیم من هنوز کربلا رو ندیده بود من مبتلا شدم من کربلا رو دیدم زیر قبه خواستم هرسال بطلبه هرسال بیام
یِ پنج سالی پشت سر هم توفیق حاصل شد بعد هم دیگه حسرتش هرسال تو دلم تازه میشه...
و فقط میگم اربابم به تو از دور سلام
السلام علیک یا ابا عبدلله...
یاسمن حاجی پور طلبه سطح ۲ جامعه الزهرا فرزند شهید علی حاجی پور