آن روز مریم خداحافظی کرد و رفت و بعد از چند روز، خبر شهادت آقای سجودی را به او دادند. بعد از خانم اسودی، نوبت مریم بود. ما آن روز در زیارت عاشورا از دست تقدیر بی خبر بودیم و این را نمی دانستیم. وقتی مطمئن شدم مریم از شهادت آقای سجودی باخبر شده، فاطمه را برداشتم و رفتم خانه شان. تا مریم مرا دید، محکم در آغوشم گرفت و همین طور که گریه می کرد، گفت: من اومدم خونه ی تو. تو می دونستی یوسف شهید شده. تو می دونستی و نگفتی... . ما در آغوش هم همه ی خاطرات پایگاه شهید بهشتی را، دلواپسی های زمان نیامدن همسرانمان را، خداحافظی و رفتنشان را مرور کردیم. مریم جز صبر چاره ای نداشت و حالا باید بچه هایش را بدون پدر بزرگ می کرد. مادر آقا یوسف جان نداشت. قبل از آقا یوسف یک پسر دیگرش، محسن شهید شده بود. پیرزن بیش تر از داغ شهادت پسرش محسن، داغ شهادت یوسف را به زبان می آورد و همه را به گریه می انداخت. سمیه، خوشگل ترین دختر کوچک پایگاه را می دیدم که یتیم شده. گریه امانم نمی داد. صبح همان روز، چند تکه از لباس آقا یوسف را برداشتند و تشییع کردند. تا جایی که می توانستم، با همان وضعیتم در مراسم ها شرکت کردم. با خودم فکر می کردم: اگر یک روز علی آقا برود چه؟ بچه ام که به دنیا نیامده. سمیه هنوز دو سالش تمام نشده بود و شیرخواره بود. میثم 4 سال داشت. به آن ها نگاه می کردم و فکر می کردم: اگر بچه ام پسر باشد، حتما مثل میثم می شود.