هوالنور ۱: پنج شش سال پیش، سرویس طلای عروسی ام را برای مسئله ای، فروختم. سرویسی که با وسواس و ظرافت انتخاب کرده بودم. چندی پیش در یکی از طلافروشی ها، گردنبندی شبیه گردنبند سرویسم پیدا کردم که شرایط مالی خریدش را نداشتم. مدتی گذشت تا توانستم خودم را جمع و جو کنم و چند قطعه طلا بفروشم. به آن مغازه سر زدم. فروش نرفته بود. آن را خریدم. انقدر دوستش داشتم که گفتم این یکی را هرگز نمی‌فروشم. ۲: روزی که آقا فرمودند کمک به لبنان فرض است، به طرز عجیبی، ده میلیون، من حیث لایحتسب دستم رسید و شکرخدا توانستم آن را ، برای کمک به لبنان بریزم. اما با خودم مدام فکر می‌کردم مصداق «فرض» دقیقا چیست و چقدر است؟ جهاد تبیین و شعر، یکی از مهم‌ترین است. اما کمک مالی چقدر وظیفه است؟ آیا از گردنم برداشته شده؟ اصلا چرا حضرت آقا برای جریان حزب الله لبنان عبارت فرض را به‌کار بردند درحالیکه در مدت یکسال طوفان الاقصی به بعد برای فلسطین این عبارت به کار نرفت؟ لابد خیلی خیلی مهم است. پس باید هنوز ببخشم. اما چه؟ از بین چند قطعه کوچک طلا که دارم باید انتخاب کنم. اما کدام؟ یادم می‌آید: انفقوا مما تحبون و ذهنم سمت گردنبند شبه سرویسم می‌رود. هم سنگین‌ترین طلای من است و هم دوست داشتنی‌ترین. با خود کلنجار می‌روم که من کمکم را کرده‌ام و کافی‌ست. حالا یک چیز سبک تر بدهم و.. اما دلم راضی نمی‌شود! امروز در جمع خانواده اعلام کردم که چنین تصمیمی گرفتم. آن‌ها هم با اینکه کمک‌هایی کردند، خداراشکر تصمیم می‌گیرند کمک قابلی کنند. پس اگر آن‌ها تشویق شدند، چرا بقیه نشوند؟ شاید همین متن دیگران را نیز تشویق کند. عاطفه جوشقانیان