🌹🌹 من هم دلم میخواست لباس عیدم را بپوشم و سوار شوم. از آنجا که خانه ی ما پر از پسر بود من و فاطمه اجازه نداشتیم دامن بپوشیم و همیشه لباسمان بلوز و شلوار بود مادرم برای اینکه مرا آرام کند اجازه داد بلوز و شلوار عیدم را بپوشم من هم لباسهایم را به سرعت پوشیدم و برای اینکه برگشتن آنها را زودتر از همه ببینم رفتم و کنار در چمباتمه زدم و چشم به راه دوختم. با شنیدن صدای هر ماشینی گردن می کشیدم تا برگشتن آنها را ببینم. پاهایم خسته شده بود ولی از ترس کثیف شدن شلوارم، جرأت نمی کردم روی زمین بنشینم پیش خودم فکر می کردم شاید بخواهند گروه گروه بچه ها را به میهمانی ببرند و مرا نوبت بعد میبرند. برای همین با عجله به سمت خانه ی زری دویدم او هم عیدش را پوشیده بود. خوشحال شدم و پیش خودم گفتم چه خوب همه با هم می رویم. آبجی فاطمه دسته گلی را که چیده و به گوشه ای پرتاب کرده بودم به دستم داد. مادرم گفت: هر وقت ماشین رو دیدی و بچه ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل به استقبالشون برو. زمان و مکان کش می آمدند چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم. مادرم را کلافه کرده بودم بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟ بالاخره انتظار سرآمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدرهای دیگر و بچه ها آمدند. به قدری خوشحال شده بودم که فراموش کردم دسته گلم را با خودم ببرم پیش از آنکه فرصت پیاده شدن به آنها بدهم با عجله تلاش کردم سوار ماشین شوم اما چهره ی همه ی بچه ها در هم رفته و چشم ها قرمز و خیس بود علی که از همه کوچک تر بود و بیشتر از دو سال نداشت توی بغل آقا بود و از گریه ی زیاد هق هق میزد از سوار شدن به ماشین صرف نظر کردم و عقب عقب رفتم تا سواره ها پیاده شوند. راننده یکی یکی بچه ها را بغل میکرد و پایین میگذاشت اما همه ی بچه ها شلوارهای عیدشان توی دستشان بود و به جای آن دامن قرمز پوشیده بوند. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄