➕داستان کرامت حضرت معصومه "علیهاالسلام"|قسمت نهم 🌸توی یه دوره ای از زندگیم مشکل شدید مالی پیدا کردم. تا اونجایی که می شد از این و اون پول قرض گرفتم. دیگه بدهی ام به حدی شد که صدای طلبکارها دراومد. 🌺یه شب یکی از طلبکارها اومد دم خونه و شروع کرد داد و بیداد کردن و هرچی ازش مهلت خواستم بیشتر سر و صدا کرد. تا اینکه بالاخره گفت یه روز بهت وقت میدم. اگه تا فرداشب پول منو ندی، آبروتو همین جا جلوی در و همسایه ات می برم! 🌼فردا صبحش شیفت خدمتم تو حرم حضرت معصومه بود. همون اول کار رفتم پای ضریح و به حضرت گفتم: خانم جان! من امشب بیست هزار تومن نیاز دارم. هرجوری شده بهم برسون. 🌸از اونجا رفتم سر شیفتم. نزدیک اذان ظهر مسئول دفتر کفشداری فرستاده بود دنبالم. وقتی رفتم دفترش گفت که خانمت زنگ زده بود گفت یه زنگی به خونه بزنی. تا شنیدم تو دلم آشوب شد که نکنه باز طلبکار رفته دم خونه! چون معمولا خانمم وسط روز زنگ نمی زد. 🌼با دلهره شماره خونه رو گرفتم. خانمم گوشی و برداشت و گفت : تو آقای حامدی می شناسی؟ گفتم: آره چطور مگه؟! گفت: امروز بیست هزار تومن پول آورد دم خونه گفت که نذر کرده بودم اگه مکه مشرف بشم بیست تومن به عنوان هدیه به یکی از خادمای حرم بدم. خداروشکر امروز نذرم ادا شد و چون شما رو می شناختم، پول رو آوردم به شما تقدیم کنم... 🌸من این طرف تلفن دیگه سر از پا نمی شناختم. گوشی رو قطع کردم و سریع خودمو رسوندم کنار ضریح و از خانم تشکر کردم. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄