🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل نهم
ما لقارا به بقا بخشیدیم
🍃برگ هشتاد و پنجم
خندید و گفت :« جدی جدی می خوایم بریم ! امروز صبح توی صبحگاه اعلام کردن اونهایی که داوطلب اعزام به سوریه هستن بمونن ، خیلی ها داوطلب شدن ، بعد پرسیدن چند نفر گذرنامه دارن ؟ من دستمو بلند کردم ، پرسیدن چند نفر دوره پزشک یاری رفتن ؟ باز دستمو بلند کردم ، پرسیدن چند نفر بلدن با توپخونه برای خط آتش کار کنن؟ این بار هم دستمو بلند کردم !».
گفتم :« پس همه کار ها رو کردی ؟ فقط مونده من قرآن بگیرم از زیرش رد بشی ! این دست بلند کردنا آخر کار دست ما داد ، راستی مگه اونایی که سری اول رفته بودن برگشتن که شما می خواین برین؟» ، در حالی که پتو را جمع می کرد گفت :« ما باید اعزام بشیم ، خط رو تحویل بگیریم ، وقتی مستقر شدیم اونا بر می گردن ».
چند ماه قبل برای کاروان دانشجویی عتبات ثبت نام کرده بودیم ، حمید میگفت :« سری قبل که تنها رفتم کربلا نشد برات چادر عروس بخرم ، این سری با هم بریم با انتخاب خودت بخریم ». اعتبار گذرنامه هایمان تمام شده بود ، چند روزی درگیر ارسال مدارک برای تمدید گذرنامه شدیم ، همه کار ها را انجام دادیم ولی وام ما جور نشد ، انگار قسمت این بود که حمید با گذرنامه ای که برای زیارت برادر گرفته بود به دفاع از حرم خواهر برود.
چهل روزی می شد که سری اول اعزام شده بودند ، شنبه این حرف را به من زد ، اعزامشان روز دوشنبه بود ، یعنی فقط دو روز بعد ! هر چقدر من دلم آشوب بود و حال خوبی نداشتم ولی حمید پر از آرامش و اطمینان بود ، جلوی آینه محاسنش را شانه کرد و گفت :« باید با لباس نظامی عکس داشته باشم ، میرم عکاسی سر کوچه عکس بگیرم زود بر می گردم ».
از خانه که بیرون رفت تازه از بهت این خبر بیرون آمدم ، شروع کردم به گریه کردن ، هر چه کردم حریف دلم نشدم ، نبودن حمید کابوسی بود که حتی نمی توانستم لحظه ای به آن فکر کنم ، یک سر ایمانم بود یک سر احساسم ، دم به دقیقه احساسم بغض سنگینی می شد روی گلویم که :« نذار بره ! باهاش قهر کن ، جلوش وایسا ، لج بازی کن ، چه معنی میده تو همچین شرایطی اول زندگی شوهرت بره شهید بشه » ، این فکر ها مثل خوره به جانم افتاده بود ، بغضم را خوردم ، جلوی چشمم صحنه قیامت را می دیدم که با دست خالی جلوی امیر المومنین ( ع ) هستم ، در حالی که در این دنیا هیچ کاری نکردم از طرفی حتی مانع رفتن همسرم شده ام .
بین زمین و آسمان بودم ، بی اختیار اشک می ریختم ، حال و روز مان دیدنی بود ، یکی سرشار از بغض و گریه یکی مملو از شوق و شعف ، به چند نفر از دوستان و آشناها زنگ زدم شاید آن ها بتوانند آرامم کنند ولی نشد ، حتی بعضی ها با حرف هایشان نمک روی زخمم گذاشتند، فهمشان این بود که چون حمید من را دوست ندارد برای همین راضی شده برود سوریه ! می گفتند :« جای تو باشیم نمی ذاریم بره ، اگر تو رو دوست داشته باشه می مونه !» نمی دانستند من و حمید واقعا عاشق هم هستیم ، درست است که بی قرار بودم و نمی توانستم دلم را راضی کنم ، با این حال نمی خواستم جزء زن های نفرین شده تاریخ باشم که نگذاشتند شوهرشان به یاری حق برود ، نمی خواستم شرمنده حضرت زینب ( س ) باشم .
نیم ساعت نشد که حمید برگشت ، عکس هایش را با خوشحالی نشانم داد، آخرین عکسی بود که داخل آتلیه گرفت ، سه در چهار با لباس نظامی ، عکس را که دیدم به سختی جلوی خودم را گرفتم ، دوست نداشتم اشکم را ببیند ، نمی خواستم دم رفتن دلش را خون کنم ، سعی کردم با کشیدن نفس های عمیق جلوی این همه بغض و اشکی که به پشت چشم هایم هجوم آورده بود را بگیرم، برای حمید و خوشحالیش از خودم گذشته بودم ولی حفظ ظاهر در حالی که می دانی دلت خون و حالت واژگون است خیلی عذاب آور بود .🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔
@banoye_taraz