🌹🌹 🌹 برگ پنجم🍃 یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمیدهد. اما یک شب چند نفر از مرد های فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آنها بود، کمی بعد پدرم در اتاق را بست. مرد ها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. ‌من توی حیاط زیر یکی از درخت های سیب نشسته بودم حیاط تاریک بود و کسی مرا نمیدید اما من به خوبی اتاقی را که مرد ها در آن نشسته بودند میدیدم. کمی بعد عموی پدرم کاغذ را از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت.شستم خبردار شد. با خودم گفتم:(قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.) فصل سوم آن شب وقتی مهمان ها رفتند پدرم به مادرم گفته بود به خداهنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمیدانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسر عمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودروایسی ماندم،با بغض و آه گفت :(اگر پسرم زنده بود قدم را به او میدادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.) پسر پسر عموی پدرم سال‌ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذت این همه سال هر وقت پدرش به یاد او می‌افتاد، گریه میکرد و تاثر او باعث ناراحتی اطرافیان میشد. حالا هم از این مساله سوءاستفاده کرده بود و اینطوری رضایت پدرم را به دست آورده بود. در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مرد ها و ریش سفیدان فامیل مینشینند و با هم به توافق میرسند. مهریه را مشخص می‌کنند وخرج عروسی و خرید های دیگر را برآورد میکنند و روی کاغذی مینویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد میدهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند زیر کاغذ را امضا میکنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس میفرستند. آن شب تا صبح دعا کردم، پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند. فردا صبح یک نفر از همان مهمانهای پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد بود اما وقتی بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده، پدر و مادر صمد با هزینه‌هایی که پدرم مشخص کرده بود موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود :(چرا اینقدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.) اطرافیان مخالفت کرده بودند صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود. عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضا شده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم نا امید. شد به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاریش را به خانه بخت فرستاد... 🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz