🌹🌹
🌹
🍃برگ چهلم
با شنیدن این حرف پاهایم سست شده نشستم روی زمین.
پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم، گذاشته بودم توی قوطی شیرخشک معصومه، قوطی توی کمد بود.
دزد قوطی را برده بود.
کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم، طلا هم نبود.
صمد مرتب میگفت :(عیبی ندارد، غصه نخور، بهترش را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصل کار اسلحه بود، که شکر خدا سر جایش است.)
کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم.
بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم. هر کاری کردم دست و دلم به کار نمی رفت.
میترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم فکر میکردم کسی پشت کمد یخچال یا زیر راه پله و خرپشته قایم شده است.
فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچهها نشستم آنجا.
معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.
شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم.
صمد تعجب کرده بود. گفتم:( میترسم، دست خودم نیست.)
خانه بد جوری دلم را زده بود.
بچهها را بغل کرد و برد توی اتاق.
من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم.
صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب میکرد.
گفتم:( بیخودی وسایل را نچین. من اینجا بمان نیستم. یا خانهای دیگر بگیر، یا برمیگردم قایش.)
خندید و گفت:( قدم! بچه شدی؟ میترسی؟)
گفتم:( تو که صبح تا شب نیستی. پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم؟)
گفت:( من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.)
گفتم :(خودم میروم. فقط تو قبول کن.)
چیزی نگفت. سکوت کرد. میدانستم دارد فکر میکند.
فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود.
گفت:( رفتم با صاحبخانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام، اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی جای بهتری پیدا می کنم.)
گفتم :(هر طور باشد قبول. فقط هرچه زودتر از این خانه برویم.) 🍂
#دختر_شینا
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔
@banoye_taraz