🌹🌹 🌹 🌱برگ هفتاد و ششم سمیه را زمین گذاشت و گفت:《اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام.اسمت را نوشته ام.باید بروی.برای روحیه ات خوب است.خديجه و معصومه را من نگه می دارم.تو هم مهدی و سمیه را ببر.اسم شینا را هم نوشتم.》 گفتم:《شینا که نمی تواند بیاید.خودت که می دانی از وقتی سکته کرده مسافرت برایش سخت شده.به زور تا همدان می آید.آن وقت این همه راه! نه،شینا نه.》 گفت:《پس می گویم مادرم باهات بیاید.این طوری دست تنها هم نیستی.》گفتم:《ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.》 گفت:《زیارت سعادت ولیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت برو وسفارش ما را هم به امام رضا(ع)بکن.بگو امام رضا شوهرم را آدم کن. گفتم:《شانس ما را می بینی،حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.》 یک دفعه از خنده ریسه رفت.گفت:《راست می گویی ها!اصلا یا تو باید توی خونه باشی یا من. 》 □ همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند.توی سالن بزرگی نشسته بودیم سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه ومعصومه هم پیشمان بودند.برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند.خانمی توی سالن آمد وبا صدای بلند گفت:《خانم محمدی را جلوی در می خواهدند. 》 سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پله‌ ها ایستاده بود.با نگرانی پرسیدم:《چی شده؟!》 گفت:《اول مژدگانی بده.》 خندیدم و گفتم:《باشد. برایت سوغات می آورم. 》 آمد جلوتر و آهسته‌ گفت:《این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش. 》 و همان طور که به شکمم نگاه می کرد،گفت:《اصلا چطور است اگر دختر بود ،اسمش را بگذاریم قدم خیر. گفتم :《اذیت نکن ،جان من زود باش بگو چی شده؟!》 گفت:《اسممان برای ماشین در آمده.》 خوشحال شدم.گفتم:《مبارک باشد ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.》 دستش را رو به آسمان گرفت وگفت:《الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.》 وقتی دوباره برگشتم توی سالن ،با خودم گفتم:《چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است.اول که زیارت مشهد برایمان درست شد.حالا هم که ماشین خدا کند سومی اش هم خیر باشد.》 هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد:《خانم محمدی را جلوی در کار دارند.》 صمد ایستاده بود جلوی در گفتم:《ها،چی شده؟!سومی اش هم به خیر شد؟🍂 ❤️ بانوی تراز👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7