🌱داستانک در سرزمین سورستان درختی بلند رُسته بود که بنش خشک بود. برگ‌هایی سبز داشت و میوه‌هایی شیرین می‌آورد. روزی آن درخت بلند با بزی نبرد کرد که:" من بر پایه داشته‌های بسیاری که دارم از تو برترم، از جمله آن هنگامی که میوه نوبر می‌آورم، شاه از میوه‌های من می‌خورد؛ از چوب من کشتی می‌سازند، از برگ‌هایم جاروب می‌سازند، از من طناب می‌سازند تا تو را ببندند، سایه‌ام در تابستان سایبان شهریاران است، آشیان پرندگان هستم و اگر مردم مرا نیازارند، تا روز رستاخیز جاوید و سبز برجا می‌مانم." بز در پاسخ گفت: "هرچند مرا مایه ننگ است که به سخنان بیهوده‌ات پاسخ دهم، اما ناگزیر از سخن گفتنم. برگ‌های تو در درازی به موهای دیوان پلیدی می‌ماند که در آغاز دوران جمشید بنده مردمان بودند. من آنم که بهتر از هرکسی می‌توانم دین مزدیسنان را بستایم، زیرا در پرستش خدایان از شیر من بهره می‌گیرند. کمربندی را که مروارید در آن می‌نشانند از من می‌سازند و نیز از پوستم مَشک می‌سازند. سفره‌های سور را با گوشت من می‌آرایند. پیش‌بند شهریاران را از من می‌سازند. پیمان‌نامه‌ها را بر پوست من می‌نویسند.... ، اما بدان که من در کوهستان‌های خوشبو چرا می‌کنم و از گیاهان تازه می‌خورم و از چشمه‌های پاک می‌نوشم، در حالی که تو همچون میخی بر زمین کوبیده شده‌ای و توان رفتن نداری. بدین ترتیب بز پیروز و سربلند از آن‌جا رفت و درخت خرما سرافکنده برجای ماند❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7