🌱برگ۶۶
آنچه را اتفاق افتاده بود،برایشان شرح دادم.
بیرون از خانه صفوان ،مادر ریحانه از من خواست سوار اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم.چنین کردم.او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود،قدم هایشان را در حدّ دویدن،تند می کردند. خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت.
وارد خانه که شدم، از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند،یکّه خوردم. گوشه حیاط،اصطبل کوچکی بود اسب را آنجا بردم.اسبی که پدربزرگم برده بود، آنجا بود.چند نفری که از ماجراهای آن روز باخبر بودند،به طرفم آمدند.در آغوشم کشیدند و تشکر کردند.قنواء و امّ حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند.پرسیدم:《ابوراجح را کجا برده اند؟》
قبل از آنکه قنواء مجال حرف زدن پیدا کند،امّ حباب گفت:《پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاقهای طبقه بالا بردند.می گویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده. خون زیادی هم از بدنش رفته.نمی خواهم ناراحتت کنم،اما هیچ امیدی نیست!》
با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. به قنواء گفتم:《الان خانواده ابوراجح و مادر حماد از راه می رسند.لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم.این جمعیت را ببین!از حالا قیافه عزادارها را به خود گرفته اند.تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی.》
چنان که امّ حباب نشنود،گفت:《می توانستم قبل از آمدن تو بروم،ولی ماندم تا ریحانه را ببینم.خوشحالم که می توانم مادر حماد را هم ببینم!》
فکر خوبی است،اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست.
نگران روبهرو شدن ریحانه و مادرش با امّ حباب بودم.از بخت من،در همان لحظه وارد خانه شدند.امّ حباب با دیدن آنها،سری به تأسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوش شان کشید. می ترسیدم جلویشان خجالت زده ام کند. امّ حباب پرسید:《مرا یادتان هست؟》
مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صد نفریِ حیاط که بعضی نشسته و عده ای ایستاده بودند،بیش از پیش مضطرب شده بود، گفت:《شما هم آمده اید؟حال شوهرم چطور است؟این جمعیت اینجا چه می کنند؟!》
او را طبقه بالا بستری کرده اند.این ها که اینجا جمع شده اند،از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما،نگران.
ریحانه گفت:《می دانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کرده اند.می خواهیم او را ببینیم.》
نمی دانستم آیا درست است با ابوراجح روبه رو شوند یا نه.برای آنکه بتوانم تصمیم درستی بگیرم،باید با پدربزرگ مشورت می کردم.به قنواء اشاره کردم و گفتم:《قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم.بدون کمک های بی دریغ او،ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمی کرد و صفوان و حماد از سیاه چال بیرون نمی آمدند.》
ریحانه،مادرش و همسرِ صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند. ریحانه گفت:《خیلی دلم می خواست شما را ببینم!》
قنواء گفت:《من هم همین طور. ماندم تا شما را ببینم.هاشم خیلی از شما تعریف می کند. حالا می بینم شایسته آن همه تعریف هستید.حیف که پدرم، تحتتأثیر دسیسه های وزیر، باعث این مصیبت شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده،با هم آشنا می شویم!》
مادر ریحانه گفت:《برای ما حساب شما و مادر بزرگوارتان از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نمی بریم.》
از برخورد خوب آنها باهم خوشحال شدم. قنواء به همسرِ صفوان گفت:《کاش حماد و پدرش در جمع ما بودند!زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد،بانوی سعادتمندی است!》
سعادتمند بانویی است که در محیط دارالحکومه،گوهری مثل شما را تربیت کرده!
امّ حباب گفت:《چرا ایستاده اید!بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر باهم آشنا شویم.هاشم می رود و خبری از ابوراجح می آورد.طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند.باید دید مجال می دهند تا شما بروید و او را ببینید یا نه.》
قنواء که می خواست به دارالحکومه برگردد،گفت:《مرا ببخشید که مجبورم بروم و در این شرایط،شما را تنها بگذارم!》
در مدتی که قنواء مشغول خداحافظی بود،اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم.قنواء که آمد،به او گفتم:《هوا تاریک شده.می خواهی همراهت بیایم؟》
خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد.
نگران من نباش!صبح بر می گردم. احساس می کنم من و ریحانه دوستان خوبی برای هم باشیم.وظیفه خودم می دانم که فردا بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم!سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند.طبیب ها مطمئن بودند که او امشب را به صبح نمی رساند.
صبر کردم تا قنواء و اسب ها در پیچ کوچه ناپدید شوند.کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند،کاسته می شد.همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشییع جنازه ابوراجح برگردند. نمی دانستم ریحانه پس از باخبر شدن از وضع وخیم پدرش،چه عکس العملی نشان می داد.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7