🌱داستانک سلطان محمود از غزنین برخاست و بـه زیارت، روبه خانقاه شیخ ابوالحسن خرقانی نهاد، چون از در خانقاه درآمد و درود کرد، شیخ جواب داد اما برپا نخاست. پس، چون وقت رفتن رسید، شیخ برای او بـه پا خاست. محمود گفت؛ «اول کـه آمدم التفات نکردی، اکنون برپا می خیزی؛ این همه ی کرامت چیست و ان چه بود؟»شیخ گفت؛ «اول، در خودبینی و خودخواهی پادشاهی و بـه امتحان درآمدی، و آخر، در فروتنی و درویشی میروی کـه آفتاب دولت درویشی بر تو تافته اسـت. اول، برای پادشاهی تو برنخاستم، اکنون، برای درویشی تو برمی خیزم.❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7