کشیش در حالی که به نقطه ای روی میز خیره شده بود گفت:《دیشب اتفاق عجیبی افتاد. مشغول مطالعه کتابی بودم. ناگهان دیدم مرد جوانی که شباهت زیادی به تندیس و شمایل عیسی بن مریم داشت مقابلم ظاهر شد.کودکی در آغوش داشت.او را به من داد و گفت کودکم را به دست تو می سپارم. از او به خوبی مراقبت کن. گفت او عیسی بن مریم است. با آمدن همسرم به اتاق ناگهان غیب شد. احساس می کنم بین واقعه ی دیشب و این کتاب،باید رابطه ای وجود داشته باشد. 》
پرفسور گفت:《من آدم مذهبی نیستم، اما مذهب همیشه برای من چیز جالبی بوده است. من از اتفاقات خارق العاده خوشم می آید و آن را باور دارم،لذا می پذیرم که شما دیشب عیسی بن مریم را دیده باشی؛بخصوص که معجزه ی او را روی میزتان می بینم.》
بعد سرش را تکان داد و گفت:《خیلی جالب است.همه چیز دارد رؤیایی می شود.این را به فال نیک بگیرید...بلند شوید،باید یک گردان پلیس را خبر کنیم تا تو و کتابت را تا منزل اسکورت کنند!》
با خنده ی پرفسور،کشیش تبسمی کرد و گفت:《من درباره ی معجزات الهی کتاب های زیادی خوانده ام و مطالب فراوانی شنیده ام. به آن اعتقاد راسخ دارم،اما نمی دانم چه رازی در این کتاب نهفته است و رابطه ی آن با عیسی مسیح چیست؟》
پرفسور گفت:《حتما رازش را بعد از مطالعه ی کتاب به دست خواهی آورد. فعلا دویست سیصد دلار بگذار کف دست صاحب کتاب و بگو خیرش را ببیند.》
کشیش گفت:《نه!باید چند هزار دلاری به او بدهم.می گفت می خواهد با پول این کتاب زندگی خود و خانواده اش را سر و سامانی بدهد.》
بعد توی دلش گفت:《او فرستاده ی عیسی مسیح است؛امانت داری که امانت او را به دستم رسانده است.》
کشیش در حالی که داشت بقچه را گره می زد گفت:《الان می رویم به دفترم و یک چای سبز چینی برایت دم می کنم با عسل ناب 《باشغیری》که چند روز پیش، از اوفا برایم آورده اند.》
آن روز،کشیش بقچه ی کتاب را داخل نایلونی گذاشت و با ترس و وحشتی که در او سابقه نداشت،از کلیسا خارج شد و به آپارتمانش رفت و تا وقتی ایرینا در را به روی او گشود و گرمای مطبوع و بوی سوپ《بورش》به مشامش رسید،هم چنان نگران بود و می ترسید که آن دو جوان مشکوک دیروزی به سراغش بیایند و کتاب را از چنگش در آورند.
پس از نهار به بانک رفت،دو هزار دلار از حسابش برداشت و به کلیسا برگشت تا ساعت پنج که مرد جوان تاجیک می آمد،با پرداخت پول کتاب کار را به خوبی و خوشی به پایان برساند.اما نه آن روز و نه روزهای دیگر از مرد تاجیک خبری نشد و غیبت ناگهانی او،معمای دیگری شد که کشیش نمی توانست آن را حل کند.با وجود این دو هزار دلار پول کتاب را همان روز در کشوی میز کارش در کلیسا گذاشت تا هروقت او را دید به او بدهد.
حس کنجکاوی کشیش برای مطالعه ی کتاب،نه برای پی بردن به ارزش مادی آن، بلکه به خاطر رؤیایی بود که در آن حضرت مسیح از آن به عنوان فرزندش و امانتی که به دست او می سپرد یاد کرده بود.مگر در این کتاب چه نوشته شده بود که رسالت نگهداری از آن از سوی مسیح به او سپرده شده بود؟
عصر همان روز که مرد تاجیک نیامد و بر معمای پیچیده ی کتاب،معمای دیگری افزوده شد،کشیش به منزل رفت و از سوپ 《بورشی》که ایرینا همیشه آن را لذیذ طبخ می کرد،چند قاشق بیشتر نخورد و با گفتن 《امشب اشتها ندارم》،به اتاق کارش رفت.پشت میزش نشست،بقچه را گشود و عینکش را به چشم زد و سعی کرد با غلبه بر هیجانی که داشت مطالعه ی کتاب را آغاز کند.
نخست چند برگِ رویی را برداشت و کاغذ پاپیروسی را که چهارده قرن پیش مردی در جایی از کره ی زمین روی آن نوشته بود،چند بار لمس کرد و بویید.سعی کرد حدس بزند در قرن ششم میلادی دنیای پیچیده ی امروز چقدر ساده بوده و مردم دور از هیاهوی زندگی ماشینی و ازدحام سرسام آور انسان ها،چگونه در کنار هم می زیستند. کشیش عادت داشت هرگاه که یک نسخه ی خطی را می خواند،شرایط زندگی آن دوران را تجسم کند و موقعیت آدم ها،بخصوص نویسنده ی کتاب را بفهمد. او با چنین حسی مطالعه ی صفحه ی نخست کتاب را آغاز کرد.
هرچند خواندن خط عربی کوفی به آسانی خط عربی امروزی نبود،اما با تسلطی که به خط و زبان عربی داشت،مطالعه ی کتاب برای او دشواری زیادی نداشت.🍂
#قصه_شب
#قدیس
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7