من فرصت را غنیمت شمردم و پردهی
رسوایی اش را بالا زدم و گفتم:《بخاطر
داری که تو عثمان را ده روز تمام محاصره
کردی و مانع رسیدن آب به درون خانهی
او شدی و آن گاه که علی با تو مذاکره کرد،
اجازه دادی آب به درون خانهی عثمان
برده شود. و وقتی مصریان وارد خانهی او
شدند و در مقابل چشمان شما او را کشتند،تو مانع نشدی. و بعد هم مثل همه،با علی بیعت کردی. شگفتا که تو در
خلافت سه خلیفه ی پیشین،ساکت و
آرام بودی،اما نوبت به علی که رسید از جای کنده شدی!به خدا سوگند تو نیز
می دانی که علی کسی است که از هیچ
شمشیری هراس ندارد. 》
سپس به نزد عایشه رفتم. پیغام علی را به
او رساندم. به او گفتم:《برای علی فضیلت
و سوابقی در اسلام است و تو نیز خوب
میدانی علی کیست. از تو بعید است که دم از جنگ با علی بزنی!چگونه میخواهی
با مردی بجنگی که پیامبر آن همه سفارشش را نموده است؟》
ولی او بر ادامهی جنگ اصرار داشت. از نزد او بدون اتخاذ نتیجهای بیرون آمدم و
به نزد زبیر رفتم. علی به من سفارش کرده
بود که با زبیر به تنهایی ملاقات کنم و
فرزندش عبدالله در آنجا نباشد. من از او
خواستم در طول ملاقات کسی به ما نزدیک نشود و او به غلامش گفت که احدی اجازه ندارد وارد اتاق شود. من رشتهی سخن را به دست گرفتم.
او داشت به تدریج متقاعد میشد و میفهمید که اشتباه کرده است و نباید از
مکه خارج میشد و به سوی بصره میآمد،
اما ناگهان پسرش عبدالله وارد شد و بنای
ناسازگاری را با من گذاشت .زبیر در مقابل
او سکوت کرد. عبدالله را جوانی پرخاشگر
و عصبی دیدم و به ناچار از منزل زبیر خارج شدم؛در حالی که می دانستم صبر و
بردباری علی برای توقف جنگ نتیجه
نخواهد داد.
* * * *
دو سپاه روی در روی هم ایستادند. علی صبر و بردباری را بر آغاز جنگ ترجیح داد.
او سوار بر اسبش به سوی طلحه و زبیر
حرکت کرد که پیشاپیش سپاه خود بر
اسب هایشان نشسته بودند. به آنها نزدیک شد،به زبیر نگاه کرد و گفت:《آیا
من برادر شما نبودم؟آیا آن روزهایی را که
در کنار پیامبر اسلام با کفار می جنگیدیم
و در یک صف بودیم را فراموش کردهاید؟》
طلحه گفت:《هرکس میخواهی باش ای
علی!تو مردم را به کشتن عثمان تحریک
کردی و باید پاسخگوی کار خود باشی!》
علی خم به ابرو آورد و گفت:《دروغ میگویی
طلحه! تو همسر پیامبر را با خود به میدان
جنگ آوردهای تا در سایهی او نبرد کنی در
حالی که همسر خود را در خانه
نشانده ای! آیا آنچه را پیامبر آموخت فراموش کردهای؟》
طلحه حرفی برای گفتن نداشت.
علی رو به زبیر گفت:《و اما تو زبیر!تو از
اقوام ما و از فرزندان عبدالمطلبی. آیا
سزاوار است که بخاطر فرزند ناخلفت
رو در روی ما بایستی؟آیا به خاطر داری روزی راکه پیامبر از قبیلهی
《بنی غضمم 》عبور میکرد،او به من نگاه کرد و چیزی گفت و خندید و من نیز
خندیدم،تو برافروخته شدی و به پیامبر
گفتی چه با علی می گویید و میخندید
و با ما سخن نمی گویید،و پیامبر به تو خیره شد و گفت:《ای زبیر روزی خواهد رسید که تو با علی بجنگی و در همان حال
ستمگر از دنیا بروی. 》و تو سرت را تکان
دادی و گفتی محال است که من رو در روی علی قرار بگیرم...! حال چه شده است؟》
زبیر سرش رابه زیر انداخت و حرفی نزد.
علی بدون نتیجه به نزد سپاهیانش بازگشت.
علی به آرایش و سازماندهی سپاه خود
پرداخت و فرماندهان خود را تعیین کرد؛
او ابن عباس را فرماندهی کل مقدمه سپاه، عمار یاسر را فرماندهی کل سواره
نظام و محمد بن ابوبکر را فرماندهی کل
پیاده نظام قرار داد. در حالی که او مشغول سازماندهی لشکریانش بود،
ناگهان رگبار تیر از طرف لشکرگاه دشمن
باریدن گرفت و بر اثر آن،چند تن از یاران
علی کشته شدند؛از جمله فرزند عبدالله
بن بدیل،عبدالله جسد فرزندش را به نزد
علی آورد و گفت:《آیا باز هم باید صبر و
بردباری از خود نشان دهیم؟!به خدا سوگند اگر هدف اتمام حجت باشد،تو حجت را بر آنان تمام کردی. 🍂
#قصه_شب
#قدیس
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7