🌹فصل ۳۸
🍃برگ سی وچهارم
باورم نمیشد .انتظار هر کسی را در آن لحظه داشتم، مگر مادر رباب؛ حنانه. وقتی چهره و حضور نورانی آن بانوی زاهد و چریک قدیمی را دیدم ،دلم روشن شد.
_ سلام علیکم. شما اینجا چی کار میکنید بانو؟
_ علیکم السلام پسرم. رباب در خطره ؟
_نمیدونم! فکر کنم آره.
_پس حدسم درست بود. نباید دخالت میکردم؛ اما اومدم گفتم شاید خدمتی از دستم بر بیاد. با هزار مکافات از زیر زبون بچهها کشیدم بیرون. من یکی دو ساعته اینجا هستم. پس تنها سرنخمون این محل هست؟
_آره. متأسفانه سیگنال هم نداریم. تنها حدسم شبستان کهنهی مسجده.
_ منم با بررسی که این یکی دو ساعت کردم، رسیدم به مسجد .نمیتونیم اینجا رو شلوغ کنیم. پس فقط ما سه نفر باید وارد مسجد بشیم. پیشنهاد میکنم مسلم همین جا باشه و پشتیبانی کنه. زود باش که وقت رو داریم از دست می دیم.
_پیشنهادتون چیه ؟چطوری بریم داخل؟
_ شما مدیر این عملیات هستید ؛اما پیشنهاد من اینه که من از پشت بوم برم و شما هم از حیات جلویی مسجد. حفصه هم زنه،بعید نیست که تا الان به همه ترفندهای رباب پی برده باشه. پس من باهاش درگیر بشم بهتره تا شما. فقط لطفاً به هیچ وجه از اسلحه استفاده نکنید؛ حتی اگه روی ما اسلحه بکشه. بدن حفصه باید سالم و مرتب به دام بیفته؛ چون اسرائیلیها روی بدن مأمورانشون حساس اند[با لبخند گفت] مثل ما که نیستند!
با شنیدن این کلمات از بانو حنانه آرامش پیدا کردم. مادر داشت دربارهی قتل خودش و دخترش حرف میزد ،مثل آب خوردن .همسران ما حتی دربارهی مهمانیهای ساده هم اینطور حرف نمیزنند ،چه برسد به دوئل مرگ و زندگی.
با بسم الله و توسل به حضرت زهرا علیه السلام از ماشین پیاده شدیم و از هم جدا شدیم. من به طرف درب مسجد رفتم و حنانه هم به طرف کوچهی خانهی ابومحمد و پشت بام و شبستان قدیمی مسجد.
حیاط مسجد خلوت بود،دور زدم و وارد صحن شدم. چند نفر در رواق مسجد نشسته بودند و قلیان میکشیدند. از رواق و صحن گذشتم و به صحن و شبستان قدیمی رسیدم. احساس خطر کردم،با احتیاط قدم برمیداشتم. هر لحظه احساس میکردم که قرار است اتفاقی بیفتد. گردنم چرخید به طرف بالا،خطر را از طرف بالا احساس میکردم!صدای دویدن روی پشت بام را شنیدم،فوراً مسلح کردم و به طرف راه پلهی پشتی دویدم.
وقتی به بالای پشت بام رسیدم،با دیدن صحنه زمین گیر شدم. لا اله الا الله!اینجا چه خبر است!دیدم که ابو محمد و حفصه و زن ابومحمد با حنانه درگیر شدهاند. ابومحمد با قمه دارد به حنانه حمله میکند!حفصه هم با زنجیر و چوب. حنانه هم دست خالی!زن ابومحمد هم منتظر است که حنانه را دوره کند و به پشت سر او برود.ولی حنانه اجازهی دوره شدن نمیداد. بیشتر حنانه حمله میکرد،اما ضربات کاری به آنها وارد نمیکرد. آنها مسلح بودند؛اما معلوم بود که صلاح نمیدانند شلیک بکنند و شلوغ کاری در بیاورند. من نباید وارد این معامله میشدم. شدت زد و خورد خیلی بالا بود. داشتند همدیگر را تکه تکه میکردند. سه نفر به یک نفر، حنانه یک طرف،ابومحمد و زنش و حفصه ی لعنتی هم یک طرف!
فصل ۳۹
مبارزهی حنانه در بین آن کفتارها خیلی دیدنی بود. اولین بار بود که داشتم حفصه را از نزدیک میدیدم. بسیار فرز و وحشی ،مدام به حنانه نزدیک میشد و تلاش میکرد حنانه را دور بزند. وسط آن معرکه حنانه چنان لگدی به سینهی ابومحمد زد که ابومحمد نقش دیوار شد. فی الفور سراغ حفصه رفت .حفصه مثل ماهی از دست و بال حنانه در میرفت. تا اینکه حنانه، بالاخره حفصه را گرفت. حفصه خیلی تقلا میکرد تا بتواند از دستان درشت و چنگال گونهی حنانه فرار کند. دستان حنانه داشت حفصه را خفه میکرد،
میتوانست گردن حفصه را خورد کند؛ اما این کار را نکرد. زن ابومحمد که هول شده بود، از کنار ابومحمدِ چسبیده به دیوار و نالان ،جدا شد و محکم حنانه و حفصه را هول داد. تعادل آنها به هم خورد و ناگهان هر دو با هم از پشت بام پرت شدند پایین!
قلبم به تپش افتاده بود. بانو حنانه و آن سگ اسرائیلی را از یک پشت بام ۶ یا ۷ متری پرت کردند پایین؛ اما من مأمور به سکوت بودم .نمیدانم آیا هرگز در چنین شرایطی قرار گرفتهاید یا نه؟ اما سکوت ،صبر، حلم، استخوان در گلو بودن، خار در چشم داشتن را فقط در روضهها شنیده بودم. داشت گریهام میگرفت غروب غم انگیز و سختی بود، بهتر است بگویم سختترین ساعات زندگیام بود. حتی از زمان اسارتم در بلندیهای جولان هم سختتر بود. مسلم بیسیم زد و گفت:《 دکتر، سیگنال داریم! سیگنال داریم! کار میکنه، رباب توی مسجده .》🍂
#قصه_شب
#حیفا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7