🌹دخیل اول
🍃برگ ۸
_خانم وفایی!
نگهبان است که آنطور بلند صدایش میزند و روزنامه ها را میدهد دستش. دختر میخواهد برود که ناگهان چشمش میافتد به ماشین دکتر،که درست به خزهای سپید صندلی ماشین لم داده؛و در حالی که دارد با تلفن همراهش صحبت می کند،از خنده ریسه میرود. حوریه سريع تر از آنی که نگهبان رد نگاه او را بگیرد؛راهش را به طرف درِ بزرگ راهرو در پیش میگیرد. دکتر باز بی آنکه به او توجهی بکند؛با عجله از کنارش میگذرد. آمدن و رفتنش نیم ساعت هم نمیشود و دختر چقدر خوشحال است که از دست مزاحمتهای دکتر راحت شده است. روزنامهها و پاکت نامهها را روی میز سامانی میگذارد. مرد روی آنها را میخواند و درست زمانی که حوریه دارد به رضا فکر میکند،یکی از نامهها را به او پس میدهد.
_مال سید رضاست ،دارین میرین، براش ببرین.
بعد طوری که انگار حوریه از تمام ریز و بم زندگی مرد خبر داشته باشد، میپرسد :《کی براش نامه فرستاده؟ راستی روزهی سکوتش را شکست؟》
حوریه بی آنکه جوابی بدهد؛ از اینکه بهانهای برای به حرف آوردن رضا یافته است، با خوشحالی وارد اتاق او میشود. اما عمو عمران بیحوصله کنار تختش نشسته و دارد موهای بلند سر و رویش را شانه میزند. دختر نامه را نشانش میدهد. _مال منه؟ بالاخره این پسر بیوفا دو خط برام نامه نوشت !
_نه عمو،مال سید رضاست.
پیرمرد خودش را از تک و تا نمیاندازد و میگوید:《 اینم مثل پسر منه. مبارک باشه، بالاخره یکی برات نامه نوشت. نکنه تو هم شبا داری برا اون نامه مینویسی .پس کی میخوای پُست شون کنی پسر؟》
حوریه نامه را کنار دست رضا میگذارد که با بالشش تکیه داده و از پنجره به حیات پشتی و رقص ملافههای سپید و گل دار خیره شده است. انگار نه انگار که نامهای دستش رسیده باشد .عمو که تازه سرحال آمده، خودش را با آن پاهای لاغرش میکشد روی صندلی چرخدارش. سریع نامه را برمی میدارد و رویش را میخواند، کاری که اصلاً به فکر دختر نرسیده بود. از خوشی راحت شدن از دست دکتر ،هنوز سردرگم بود.
_ از تهرونه، از طرف بهمن فرهمند... داداشته سید؟
رضا هیچ حرکتی نمیکند. از اینکه پدرش بعد از آن همه سال برایش نامه نوشته، تعجب میکند. مدام خودش را مقصر میدانست که با جبهه رفتنش باعث اختلاف بین والدینش شده و مادرش به خاطر دفاع از او ،طلاق گرفته بود. وقتی غرق در خون آورده بودندش بیمارستان، به جای صدای پدر، فقط نالههای مادر را شنیده بود. همه طوری نگاهش میکردند که انگار شهید شده بود و میخواستند به مادرش تسلیت بگویند .پدرش بیخیال جنگ و جبهه برگشته بود تهران پیش کس و کارش، و برای خودش خانه و زندگی جدیدی درست کرده و قید او و مادرش را زده بود .
_نمیخوای نامه رو باز کنی؟
عمو میخواهد خودش نامه را باز کند؛ اما وقتی میبیند رضا به سقف زل زده و به فکر فرو رفته است، پشیمان میشود؛ و نامه را میگذارد روی سینهی او که همینطور با شتاب بالا و پایین میرود.
_ به فکر خودتونم باشین .شما فقط مال خودتون نیستین، مال همه این.
_ولش کن خانم وفایی! داره خودشو لوس میکنه .
بعد هم رویش را به طرف رضا میکند.
_ همین کارها را میکنی که دیگه کسی بهت سر نمیزنه مسلمون.
صدای چرخهای میز گردان که بلند میشود بوی غذا هم میآید.
_ من میرم عمو عمران. شما مواظبش باشین تا همهی غذاش رو بخوره .
حوریه به ظرف غذای خودش مینگرد .بخاری از بشقاب بلند نمیشود. بهجت خانم با اشتها ناهار میخورد و کمی بعد، سینیهای غذا را از اتاقهای طبقهی پایین جمع میکند. آقا وحید هم با ظرفهای طبقهی بالا سر میرسد. فکر میکند بقیه هم به او زل زدهاند.
《بخور حوریه !چیزی بخور تا بقیه هم نگاهت نکنند. شب شام نخورده بودی. صبح هم نمازت را نخوانده،راه افتاده بودی طرف حرم؛و بعدِ نماز خودت را رسانده بودی مرکز. از صبح چیزی از گلویت پایین نرفته بود؛ نمیدانم چرا اشتها نداشتی و نمیتوانستی حتی یک قاشق غذا فرو بدهی.》
سامانی که در اتاق پرسنل را باز میکند و بشقاب غذا را جلوی حوریه میبیند، میگوید:《 اگر نمیخواین غذاتون رو بخورین، برین اتاق آقای بشارتی .》حوریه گیج است؛ گیج نامهای که رضا را گیج کرده و او را به فکر برده است.
اتاق مدیر در انتهای راهروی طبقهی اول است؛ جای دِنج و آرام که دختر در طول یک سال کار کردن در مرکز، فقط ۶ بار به آنجا رفته است. در را که برای هفتمین بار باز میکند ،مرد سرش را از میان مانیتور کامپیوتر بالا میآورد و به او اشاره میکند که بنشیند.حوریه روی لبهی مبلهای چرم و نرم اتاق و به قاب لوحی مینگرد که تازه از طرف بنیاد فرستادهاند.🍂
#قصه_شب
#دخیل_عشق
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7