🌹دخیل دهم
بتواند چشمان آمنه را به چشم پزشک نشان بدهد و بفهمد چشم دختر ضعیف شده است. دست آخر هم با دیدن عزیز روی تختش و لبخند غواص خستگی چند روزه از بدنش برود.اما وقتی بشارتی میآید و همان جا در راهرو،جلوی همه توبیخش میکند که چرا آنقدر مرخصی میگیرد؛دوباره همهی غم های عالم روی دلش سنگینی میکند.
هنوز داغ توبیخ روی دلش است که تلفنش زنگ میزند و صدای تبریک گفتن پرویز بیشتر بر دلش داغ میگذارد.
_ حالا این آقا داماد به خوشتیپی من میرسه یا نه؟ صبوره که لام تا کام هیچی نمیگه. ببینم طرف خرپوله یا آرسن لوپنه؟
حوریه دلش میخواهد تلفن را قطع کند اما صبوری به خرج میدهد و فقط گوش میکند.
_ بهت نمیاد عاشق بشی.چی شد بالاخره شل شدی و بله رو دادی؟چرا از این بلهها به ما ندادی؟
دلش میخواهد تنها یک جمله بگوید و میگوید:《 اون موقع مردی نمیدیدم .الانم که دیدم دیگه جای دست دست کردن نبود.》پرویز دلش میخواهد همانطور تکه بپراند و حوریه صدای صبوره را میشنود که دارد به پرویز بد و بیراه میگوید و از او میخواهد تلفن را قطع کند.
_داشتیم با صبوره جای تو رو خالی میکردیم یهو یادم افتاد بهت تبریک نگفتم.
حوریه فقط میگوید سرش شلوغ است و به صبوره سلام برساند. تلفن را که قطع میکند نفس راحتی میکشد و راه میافتد طرف خانهشان.
مادر کارتونهای خالی را از وسایل کمد پُر میکند و چمدانها را از لباسها.گلدانها را به همسایهها میبخشد و خرت و پرت اضافه را به نمکی کوچهشان. آنقدر پا در کفش مشدی در ایوان مینشیند و به در و دیوار نگاه میکند و خاطراتش را با شوهر و بچههایش دوره میکند؛ که حوریه با سطل ماسه بستهی خرما پیدایش میشود.
نان از گلوی مادر پایین نمیرود و حوریه دارد فکر میکند کاش میتوانست او هم مانند مصطفی که به خاطر دخترش از بنیاد وام درخواست کرده بود؛ وامی تقاضا کند تا پولی دستش را بگیرد و پیش پرداخت خانهی جلالیه را بدهد.
کاسهی شله زردی که زن همسایه آورده است، در میان نان و پنیر سفرهی افطار دست نخورده مانده است. مادر به فکر آن است که از برادرش قرض بگیرد یا اینکه برود سراغ عمهی بچهها که شوهرش زعفران فروشی دارد. حوریه به فکر ثریا است که شوهرش معلم است؛ اما یک بقالی کوچک هم دارد.
همهی فکرهایشان را که روی هم میگذارند،آخرش مادر میرسد به شوهر صبوره و بعد بیخیال قرض گرفتن از کسی میشوند. حتی حوریه نمیگوید پرویز تلفن کرده بود تا تبریک بگوید،اما جای تبریک، مثل همیشه فقط او را حرص داده و متلک پرانده بود.
حمید که از راه میرسد حرف قرض گرفتن دوباره کش میآید تا اینکه ناگهان حمید میگوید:《 برای چی قرض کنیم؟ میرم سراغ این خریداره. از یه طرف میگه زود باشین پاشین، میخوام اینجا رو بکوبم؛ از یه طرف دیگه با خنسی پول میده.》
_ خب تو بگو ما چه کار کنیم؟
پسر، ته کاسهی شله زرد را بالا میآورد و میگوید:《من فردا میرم بنگاه.》 صدای موتور حمید که در کوچه جولان میدهد؛ مادر کتاب دعایش را میبندد و عینکش را از چشم برمیدارد.
دکتر پوست،عینکش را به چشم میزند و به زخمهای بزرگ و عمیق روی شکم دیده بان نگاه میکند و در نسخهاش چیزی مینویسد. بعد با عباد هم حال و احوالی میکند و میرود.
_این دکتر جدیده خیلی مهربونه. عین قبلی همه رو نمیبنده به تیربار.بهادری لباس مرد را صاف میکند و میگوید:《 اون همچین به آدم نگاه میکرد که انگار همهی اینجا رو با آقای بشارتی، یه جا خریده.》دیده بان لبخندی میزند و امیدوار است با دعای خیر دکتر، پمادهای جديدش وضع تاولهای چرکینش را بهتر کند.
حوریه نسخه را از دست دکتر میگیرد و او را به اتاق دیگری راهنمایی میکند. دکتر به گرمی با بیسیم چی سلام و احوالپرسی میکند و به تاولهای روی دستها و پاهای مرد نگاه میکند. بعد چشمش به مجسمههای رنگارنگ میافتد و میگوید:《چقدرم شیر داری تو، شیر مرد!》
_یه جور عادته دکتر.از بچگی خرت و پرت جمع میکردم. هر بار که دوست و آشنا میان، یه مجسمهی مدل جدید شیر پیدا میکنن و برام میارن... راستش دکتر،وقتی بچه بودم دلم میخواست رام کنندهی شیر بشم!
تا بیسیم چی ریهی ملتهب و زخمهای تنش را رام کند و بهادری روی تاولهای آبدار دستهای او پودر بپاشد،حوریه صبرش تمام میشود و از اتاق بیرون میرود و صدای دکتر را میشنود که میگوید:《شبای قدر منم دعا کنین.》
شب زنده داری های قدر حوریه،بالای سر رسول است که ناگهان شروع به دادو بيداد میکند و فشارش بالا میرود. دختر با تعجب و با نگاههای مظلومانه ی بچهها و غُرغُر پیرزن مینشیند بالای سر رسول. بعد تاکسی میگیرد و مرد را میبرد بیمارستان. سِرم میزنند و چند آمپول در سِرمش خالی میکنند و فشارش را پایین میآورند؛ و رسول دیگر فریاد نمیکشد.
_خداروشکر،دکتر از عکسهای سرت راضی بود. حالت بهتره.🍂
#بانوی_تراز
#دخیل_عشق
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7