🌹دخیل عشق
🍃برگ۶۵
ناراحت است که چطور خرج خانهی خودش و قسط خانهی جلالیه را جور کند .نمیداند دوباره میتواند مثل چند سال پیش که هنوز جای پایش در بیمارستان، محکم نشده بود؛باز کار تایپ بگیرد به خانه بیاورد یا نه؟
به اتاق عمران که میرسد، تا چشمش به عکس رضا میافتد، به لبخند او جواب میدهد و از اینکه پایش را به بهشتش کشیده بود؛ تشکر میکند.مطمئن است اگر دیروز اتفاقی، حرفی پیش نمیآمد و پیش سید رضا نمیرفتند ؛سالها میگذشت و رسول چیزی از جبهه رفتنش به او نمیگفت. اگر سید رضا از سید رسول طرفداری نمیکرد و در جوابش، حوریه را از خود نمیراند؛ او هرگز به رسول جواب مثبت نمیداد.
_چه عجب از این طرف خانوم وفایی! تو فکری؟
_ آقای بشارتی عذرم رو خواسته،از هفتهی دیگه، یکی دیگه جای من میاد.
عمران از تعجب دهانش باز میماند که حوری داروی آقا نصرت را میدهد و با صورت خیس از اشک، از اتاق بیرون میرود.
تا سامانی بیاید و دختر شمارهی تلفن دکتر مغز و اعصاب مرکز را بگیرد، جانش در میآید. تلفن میکند و منشی برای ساعت ۹شب دو روز دیگه وقت میدهد. با خیال راحت،اتاقها را یک به یک میگردد و به همه سر میزند. دلش میگیرد و مینشیند کنار رختشور که مثل همیشه، کم حرف است و دارد اتو میکشد.
_ دنیا همینه دختر! یه روز خوشی، یه روز ناخوش. مثل همین بهجت خانوم خودمون. یه روز حالش خوبه، میاد کمک حال من میشه؛ یه روز حالش بده، تک و تنها میمونه تو خونه و درد میکشه.
غصه رو بریز دور؛ هرچی درد و بلاست از دلت جارو کن بریز دور.
آمنه اتاقها را جارو میزند و حوریه تند تند خاطرات را تایپ میکند. رسول میرود سراغ کار، میرود جایی دور از خانه تا کسی دردش را نداند. بعد ناامید و پشیمان برمیگردد. میداند اگر هم کاری پیدا کند، باز تا بفهمند حالش بد میشود، اخراجش میکنند.
حوریه به احسان املا میگوید و مسئلههای ریاضی را برایش توضیح میدهد.کتابها عوض شدهاند، درسها عوض شدهاند. مجبور است سر فرصت همهی کتابهای بچهها را بخواند و بداند باید چطور کمکشان کند. حرفها و صداها را با اکبر تمرین میکند.از آمنه درس میپرسد. بچهها گرسنه شدهاند؛ اما از رسول خبری نیست .میترسد دوباره حالش بد شده باشد. سفرهی شام را پهن میکند و بچهها دورش جمع میشوند. چادرش را سر میکند و تا سر کوچه میرود،کوچه بعدی را هم میرود و برمیگردد و دوباره میافتد به دوره کردن کوچهها.
آقا حیدر را که میبیند رویش نمیشود چیزی بپرسد؛ اما باید بپرسد. تا میخواهد خودش را آماده کند و چیزی بپرسد؛ مرد پیش قدم میشود و میگوید:《 نگران نباشین؛ یه ساعت پیش به آقا رسول گفتم که میگردم یه کار خوب براش پیدا میکنم.》 دختر نفس راحتی میکشد؛ اما باز با نگرانی به سر کوچه چشم میدوزد.
《داری میمیری و زنده میشوی حوریه. پس رسولت کجا بود ؟یک ساعت پیش نزدیک خانه بوده، پس حالا کجاست؟ چرا خودش را نشان نمیدهد؟چرا قلبت را میشکند؟ نگرانی در دلت خانهای برای خودش ساخته و خیال ترک آن را ندارد.》
دلشوره دل حوریه را در خود میفشارد. به خانه برمیگردد. پسرها شام خورده و کنار سفره خوابشان برده است. آمنه هم پشت پنجره نشسته و درسش را میخواند .با آمدن او ،از جا میپرد و وقتی میبیند تنهاست، سرش را پایین میاندازد.
حوریه، بچهها را در رختخوابشان میگذارد و دوباره به سر کوچه برمیگردد که میبیند رسول سلانه سلانه،دارد میآید.
چشمان حوریه،در تاریک و روشنی کوچه،به سر و لباس مرد مانده است و همین که میبیند سالم است و خبری از درگیری نیست،دلش آرام میگیرد.
_من باید همیشه شرمندهی تو باشم. باور کن از تو و بچهها روم نمیشد بیام خونه. نتونستم کار پیدا کنم.رفتم نشستم تو حرم و مثل بچهها گریه کردم. الآنم یه ساعته هی میام سر کوچه و برمیگردم.
کار حوریه تا صبح دلداری دادن مرد است. اما دوباره شب که میشود، مرد اشکش سرازیر میشود؛درست مثل شب قبل که در کوچه گریهاش گرفته بود، از درد بیکاریش از درد بیدرمانش .
حوریه سرشار از شور و هیجانی که از درونش سرزیر شده است، نیم ساعت قبل از وقت دکتر، رسول را میکشاند به اتاق انتظار مطب. به هر باز و بسته شدن در اتاق دکتر هم، دلش تا دهانش بالا میآید و به سر جایش برمیگردد. دکتر چند سوال میپرسد و رسول به فکر فرو میرود.
_ قبل اینکه خمپاره بخوره تو سنگر، یکی گفت دراز بکشین. منم همینطور زل زدم بهش و خندهم گرفت. آخه خبری نبود؛
اما یهو انگار یکی دستم رو گرفت و ۱۰۰ متر من رو برد بالا و دوباره پرتم کرد رو زمین. حوریه که دارد حرفهای جدیدی میشنود؛ حسابی حواسش پی رسول است. دکتر هر چند خسته است، اما به خاطر حوریه هم که شده حسابی مرد را معاینه میکند. از جزئیات حالش میپرسد و میگوید بهتر است پروندهی پزشکی آن زمان را پیدا کنند.چون احتمال دارد رسول در جبهه، موجی شده باشد .