🍃داستانک مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشستند. به محض شروع حرکت قطار، پسر که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و فریاد زد: «پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.» مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. در ردیف مقابل آن‌ها، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر دوباره با هیجان فریاد زد: «پدر نگاه کن دریاچه، پرنده‌ها و ابرها با قطار حرکت می‌کنن.» زوج جوان پسر را گاهی با دلسوزی و گاهی با تمسخر نگاه می‌کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد: «پدر قطره‌های باران را نگاه کن همه‌جا هستن.» زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌«چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟» مرد مسن گفت: «ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم، امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.»“🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7