🌹فصل اول 🍃برگ دوازدهم عبدالله گفت:《یقین بدانید که حسین پاسخی به شما نخواهد داد و هرگز بر یزید بن معاویه خروج نخواهد کرد.》 همگی وارد مسجد شدند. ربیع مسجد را از زیر نگاه گذراند و زبیربن یحیی را دید که با اضطراب و نگرانی با عبدالاعلی صحبت می‌کرد. کمی جلوتر رفت و شنید که زبیر می‌گفت: 《من شنیده‌ام در کوفه خبرهایی شده و کسانی که در حیات معاویه جرأت مخالفت نداشتند،اکنون فرصت را غنیمت دانسته‌اند و به گمان ضعف پسر معاویه در صدد آشوب و بلوا بر آمده‌اند. الان هم گمان نمی‌کنم عمرو فقط برای دیدن عبدالله آمده باشد. 》 عبدالاعلی که تازه متوجه ورود عبدالله و دیگران شده بود،برخاست و به گرمی از عمرو و شبث استقبال کرد و بعد از نماز عبدالله همگی را برای افطار به خانه‌اش دعوت کرد. ام وهب بساط افطار را گسترد و همگی مشغول خوردن شدند. عبدالاعلی گفت: 《کاش عبدالله زودتر به بنی کلب باز می‌گشت تا زودتر چشم ما به دیدن بزرگان روشن می‌شد. 》 چشمش به ربیع افتاد. گفت: 《گویا ربیع به بزرگان نزدیک‌تر است تا عبدالاعلی!》 ربیع دلخور سر به زیر انداخت. عبدالله گفت: 《قصد شام داشتند که گرفتار حرامیان شدند و عمرو آنها را نجات داد و تا بنی کلب همراهی شان کرد.》 عمرو گفت:《اکنون هم قصد رفتن داشتیم تا شب به آخر نرسیده به کوفه برسیم.》 عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی برای آن که ناچار به سخن نشوند،سریع برخاستند. با عبدالاعلی و زبیر خداحافظی کردند و بیرون رفتند. عبدالله آنها را بدرقه کرد. ربیع که پیدا بود تاب فضای سنگین حضور عبدالاعلی و زبیر را نداشت، رفتن را ترجیح داد و زیر نگاه تحقیر آمیزه زبیر بن یحیی بیرون رفت. عبدالاعلی چشمش به شمشیری افتاد که عمرو به عبدالله هدیه داده بود. زبیر نیز متوجه شمشیر شد و هر دو پرسشگر به یکدیگر نگاه کردند. عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی پیشاپیش یارانشان سوار بر اسب آهسته می‌رفتند. انگار هر دو در سکوتی سرد به سخنان عبدالله می‌اندیشیدند. شبث بیشتر برای آنکه نظر عمرو را بداند، شروع به صحبت کرد. گفت: 《 عبدالله سال‌هاست که از خزانه شام ارتزاق می‌کند. حق دارد از حکومت یزید دفاع کند. ما نباید از او چنین درخواستی می‌کردیم؛ اگر دست به کاری زند که به زیان ما باشد؟!》 و نگران سر تکان داد. عمرو گفت: 《 بعد از جنگ قسطنطنیه من به کوفه بازگشتم، اما عبدالله به فارس رفت و من نمی‌دانستم که در این چند سال این‌قدر تغییر کرده است. او عبدالله آن سال‌ها نیست.》 ربیع کنار سفره نشسته بود. مادر ظرف آش را در سفره گذاشت و پرسید : 《عبدالله از علی چه گفت؟》 《 او گفت علی هرگز خلاف سنت رسول خدا کاری نمی‌کرد.》 مادر باز پرسید:《 و از معاویه نیز دفاع کرد؟》 《همانگونه که از علی دفاع کرد.》 و تکه نانی در کاسه‌ی آش فرو برد بر دهان گذاشت. مادر گفت:《 اگر عبدالله به اهل جماعت پیوسته باشد، در نهایت طعمه دشمنان علی خواهد شد .》 《اهل جماعت؟!》 مادر گفت:《 آنان هم علی و هم معاویه را بر حق می‌دانند و به ایمان هر دو شهادت می‌دهند .》 ربیع گفت:《 چگونه می‌شود که معاویه و علی هر دو به سنت رسول خدا عمل کنند، اما همواره در جنگ و دشمنی با یکدیگر باشند؟!》 《بهترین میزان شناخت حق و باطل عدالت است. کسانی که عدالت علی را برنیافتند، به ستم معاویه تن دادند.》 ربیع به فکر فرو رفت. گفت: 《 کاش به بنی کلب باز نمی‌گشتیم.》 ام وهب نیز در پستوی خانه نشسته بود و به حرف‌های عبدالله و دیگران گوش می‌داد و با خود می‌گفت: 《 کاش به بنی کلب باز نمی‌گشتیم.》 عبدالاعلی و زبیر در اتاق دیگر، کنار عبدالله بودند. عبدالله شمشیر اهدایی عمرو را به دیوار آویخت.زبیر با ولع سیب به دندان می‌کشید. سر بلند کرد و گفت : 《ما می‌دانیم که گروهی از بزرگان کوفه برای حسین بن علی نامه نوشته‌اند و او را به کوفه فراخوانده‌اند. عمروبن حجاج از زمره آنهاست.》 عبدالاعلی گفت:《 از تو همین را خواستند ؟》 زبیر گفت :《پیش از این برای من نیز پیک فرستاده بودند.》 جوری گفت که عبدالله فهمید دروغ می‌گوید. عبدالله روبروی عبدالاعلی نشست. عبدالاعلی گفت: 《 تو خوب می‌دانی که بنی کلب با یزید پیوند دارد؛ هم به سبب و هم به پیمان.》 عبدالله گفت:《 من نیز شک ندارم که عمرو به خطا می‌رود و این کار کوفیان ،نتیجه‌ای جز ریختن خون مسلمانان و اختلاف و تفرقه در امت اسلام نخواهد داشت.》 عبدالاعلی گفت :《کوفیان از معاویه کینه دارند،چون بیت المال را به شام برد از حقوق کوفیان کاست و همواره آنان را از حکومت دور داشت. الان هم مرگ معاویه را فرصتی می‌دانند تا به گذشته‌ی خویش بازگردند.》 زبیر گفت:《برای این کار،چه کسی بهتر از حسین بن علی؟!》 و گاز دیگری به سیب زد. عبدالله گفت: 《حسین بن علی اگر قصد جنگ با بنی امیه را داشت،بعد از برادرش حسن،بر معاویه می‌شورید .》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7