🌹فصل دوم 🍃برگ بیست و پنجم سواری در گذرهای اصلی کوه به تاخت می‌رفت. از چند گذر عبور کرد و جلو در خانه شبث بن ربعی که رو به باغ بزرگی داشت ایستاد. لختی دورو بر را نگاه کرد و وارد خانه شد. غلام شبث در باغ مشغول کار بود که سوار را دید و به سوی او آمد. سوار پیاده شد و با غلام صحبت کرد.غلام او را به سمت خانه هدایت کرد .شبث بن ربعی از در خانه بیرون آمده و سوار به او سلام کرد و خبری به او رساند. شبث از شنیدن خبر، چهره‌اش باز شد. چیزی به سوار گفت و خود به خانه بازگشت. سوار برگشت و بر اسب نشست و به تندی رفت. از کوچه پس کوچه‌های کوفه با عجله گذشت. در مقابل خانه عمرو بن حجاج ایستاد. پیاده شد و در زد. غلام در را باز کرد. سوار با او گفتگویی کرد و غلام او را به داخل برد. عمرو بن حجاج در حال نماز بود. غلام وارد شد و هنگامی که او را در حال نماز دید، برگشت و سوار را به داخل آورد. هر دو منتظر ماندند تا عمرو نمازش را تمام کرد. 《سلام به عمروبن حجاج!》 《 سلام به بنده خدا !》 سوار گفت:《از سوی مختار پیغامی دارم.》 عمرو سریع بلند شد .گفت: 《 چه پیغامی ؟》 سوار گفت:《 مسلم بن عقیل از سوی حسین بن علی به کوفه وارد شده و می‌خواهد بی آنکه شهر شلوغ شود ،با بزرگان کوفه دیدار کند و پیغام حسین بن علی را به آنان برساند.》 ام سلیمه از اتاق دیگر،حرف ها را شنید. عمرو از شادی دست به سوی آسمان بلند کرد. 《خدای را شکر که دل حسین بن علی را به دعوت کوفیان نرم کرد و او را به وسیله پیروزی ما بر دشمنان قرار داد.》 بعد رو به سوار پرسید: 《اکنون مسلم بن عقیل کجاست؟》 سوار گفت:《در خانه‌ی مختار!اما گفتند که شبانه بیایید که رفت و آمدها آشکار نباشد. 》 عمرو لحظه‌ای مکث کرد. از این که مسلم در خانه‌ی مختار بود،چندان خشنود نبود. پرسید: 《شبث بن ربعی نیز از این خبر آگاه است؟》 سوار گفت:《خودم خبر را به او رساندم. 》 عمرو گفت:《همین امشب خود را به مسلم می‌رسانم. 》 سوار و غلام رفتند. ام سلیمه وارد شد. عمرو و ام سلیمه به یکدیگر نگاه کردند و هردو لبخند زدند. همان شب ،عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی،در حالی که مراقب اطراف بودند، به سمت خانه‌ی مختار می‌رفتند. کوچه‌های شبانه‌ی کوفه زیر نور فانوس‌های روغنی و مشعل‌های آویخته بر سر در خانه‌ها فضایی وهم آلود داشت و گاه و بیگاه عابری از آنها می‌گذشت. شبث گفت: 《مختار چگونه از ورود مسلم بن عقیل باخبر شده که او را به خانه‌ی خود برده است؟》 عمرو گفت:《 شاید مسلم خانه‌ی مختار را به دیگران ترجیح می‌دهد؟!》 شبث گفت:《 حتی سلیمان بن صرد!》 عمرو گفت:《 و یا حسین بن علی به او سفارش کرده که به خانه‌ی مختار برود. 》 شبث گفت:《باید هر طور شده مسلم را به خانه‌ی خود بیاورم ؛یا خانه‌ی تو .مختار از حضور مسلم در خانه‌اش بیشترین بهره را خواهد برد.》 عمرو گفت :《همین که حسین بن علی پاسخ نامه‌هایمان را داده ،باید خدا را شکر کنیم. چه فرقی می‌کند مسلم به خانه‌ی چه کسی رفته باشد.》 شبث ادامه‌ی بحث را به صلاح نمی‌دانست و سکوت کرد. به مقابل مسجد کوفه رسیدند. در همین حال، محمد بن اشعث از کوچه‌ای بیرون آمد و به سوی مسجد رفت که با آنها روبرو شد .قصد داشت مسیر خود را تغییر دهد، اما دیگر دیر شده بود و ناچار نزدیک شد.》 》سلام به عمرو بن شبث ،نیمه شب پی چه هستید ؟اتفاقی افتاده؟!》 شبث موذیانه به او نگاه کرد. عمرو گفت: 《اتفاقی بهتر از اینکه مهمانی از مکه به کوفه آمده؟!》 شبث به کنایه از ابن اشعث پرسید: 《 تو در این نیمه شب، بر در مسجد به دنبال چه هستی؟》 محمد بن اشعث گفت:《 من هم شنیدم مسلم بن عقیل به کوفه آمده ،گمان کردم شاید شرم کرده و شب به مسجد کوفه رفته باشد؛ که اگر چنین بود ،برای من جز شرمساری نمی‌ماند.》 عمرو و شبث پرسشگر به یکدیگر نگاه کردند. شبث گفت: 《گویا مختار، پیش تر تو را شرمسار کرده است!》 ابن اشعث گفت:《 پس به خانه‌ی مختار رفته؟!》 عمرو گفت:《 اگر می‌خواهی با ما همراه شو تا به دیدن مسلم برویم.》 ابن اشعث گفت:《 شما و نیمه شب و دیدار مسلم؟!》 شبث گفت:《او فرستاده‌ی حسین بن علی است. 》 ابن اشعث ناباور به آنها نگریست!گفت: 《فرستاده‌ی حسین بن علی؟!》 عمرو گفت:《آری،و ما مشتاقیم که بدانیم،چه پاسخی به نامه‌های ما داده است. 》 ابن اشعث کمی فاصله گرفت. بعد گفت: 《من نامه‌ای برای حسین نفرستاده ام که در انتظار پاسخ باشم!》 ابن اشعث برگشت و به همان کوچه‌ای رفت که از آن بیرون آمده بود. شبث نگران رو به عمرو گفت: 《به‌راستی پسر اشعث جزو نویسندگان نامه نیست؟》 عمرو بی اعتنا شانه‌ بالا انداخت و به راه افتاد. شبث نیز به دنبال عمرو رفت. عمرو گفت: 《او و پدرش بی‌آنکه رنج جهاد کشیده باشند،از غنائم ارمنستان و قسطنطنیه بهره‌های بسیار بردند و نزد معاویه نیز بسیار عزیز بودند. 》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7