🌹فصل سوم 🍃برگ بیست و هفتم چند تن دیگر از بزرگان کوفه، به جمع خانه مختار اضافه شده بودند. پیدا بود بحث بالا گرفته و هر کس نظری می‌داد. مسلم همچنان با توجه و دقت به حرف‌ها گوش می‌داد. ابو ثمامه گفت: 《 نگرانی عمرو و شبث نیز بجاست .من هم می‌گویم، تا یزید بر تخت خویش به خود نیامده ،فرصت اندیشیدن به کوفه را از او بگیریم.》 شبث گفت:《 ترس من از مخالفت مختار این است که به خاطر خویشاوندی با نعمان احتیاط کند.》 عمرو گفت:《مذحج هیچ خویشاوندی با نعمان و بنی امیه ندارد ؛و اگر مسلم بن عقیل به خانه‌ی من وارد می‌شد، در یاری او تردید نمی‌کردم و بی‌درنگ نعمان را از تخت به زیر می‌کشیدم.》 مختار گفت:《 مسلم بن عقیل مهمان من است، نه در بند من !مرا به خاطر خویشاوندی با نعمان نیز متهم نکنید که اگر هم اکنون مسلم فرمان دهد، شبانه نعمان را از کوفه بیرون می‌کنم 》 مسلم بن عقیل احساس کرد که باید از ادامه بحث جلوگیری کند. 《خداوند به شما خیر دهد که در یاری فرزند رسول خدا از یکدیگر سبقت می‌گیرید. اما من نه برای حکومت کوفه آمده‌ام و نه سرنگونی نعمان و جنگ با پسر معاویه .فرزند رسول خدا مرا فرستاد، فقط برای اینکه پاسخ امام را بر شما بخوانم و با بزرگان و سرداران و عالمان شما دیدار کنم .پس اگر سران اهل کوفه را آنگونه ببینم که با برادرش کردند، او هرگز به کوفه نخواهد آمد؛ اما اگر عزم کوفیان بر آن باشد که دین خدا و فرزند رسولش را یاری کنند؛ او نیز باکی ندارد که با همه‌ی اهلش وارد کوفه شود و شما را به راهی هدایت کند که پدرش و جدش رسول خدا هدایت کردند .》 عمر بن حجاج با این سخن هیجان زده بلند شد. گفت: 《به خدا سوگند ،فردا آن‌قدر از مردان و زنان و حتی کودکانمان را برای بیعت با فرستاده‌ی حسین بن علی به اینجا روانه کنم، تا صدق گفتار کوفیان بر تو و پسر فاطمه آشکار شود. البته اگر مختار اجازه‌ی حضور خیل مردم را به خانه‌اش بدهد.》 مختار نیز برخاست و گرم عمرو را در آغوش گرفت و گفت: 《 هم خودم، هم خانه‌ام، از آن یاران بهترین بنده‌ی خداست.》 مسلم بن عقیل برخاست و در پی او شبث بن ربعی نیز بلند شد و دو دست خود را پیش برد. شبث گفت: 《 من هم با همه‌ی مردان قبیله‌ام از هم اکنون با تو بیعت می‌کنیم تا آنچه در اختیار داریم، برای یاری حسین بن علی به کار گیریم.》 مسلم نیز دو دست او را گرفت و گفت: 《 خداوند به تو خیر و عزت دهد!》 عمرو نیز مسلم را در آغوش گرفت و هر دو بیرون رفتند. مختار به بدرقه ی آنها بیرون رفت. ابوثمامه رو به مسلم کردگفت: 《 پسر عقیل !دیگر تابم تمام شد؛ پس چه وقت نامه‌ی امام را می‌خوانی ؟》 هانی گفت :《پسر عقیل منتظر آنان ماند تا برسند و پاسخ امام را بشنوند؛ اما آنها منتظر نماندند که پاسخ امام را بشنوند.》 مسلم نامه‌ی امام را از لباسش بیرون آورد و در دست گرفت. گفت: 《 اگر آنها هم می‌دانستند که امام پاسخ مکتوب داده‌اند، حتماً می‌ماندند.》 ابوثمامه با ولع به نامه نگاه کرد. محمد بن اشعث در حیاط خانه‌اش هم‌چنان در حال قدم زدن بود .ابن خضرمی از روی پله برخاست و رو به کثیر کرد و گفت : 《اگر کار بر همین روال باشد، کوفه از دست امیر مؤمنان خارج می‌شود.》 کثیر گفت :《بایدنعمان را خبر کنیم تا زودتر چاره‌ای بیندیشد.》 ابن خضرمی گفت:《نعمان ضعیف‌تر از آن است که بتواند چاره‌ای کند.》 ابن اشعث گفت:《 مردم برای نماز او هم به مسجد نمی‌آیند.》 ابن خضرمی گفت:《 کوفه به مردی چون زیادبن ابیه_ برادر معاویه_ نیاز دارد. زیاد آن‌قدر نماز را گرامی می‌داشت که شیر فروشی را که هنگام نماز بیرون مسجد بود و به جماعت نپیوسته بود، گرفت و کشت تا عبرت دیگران شود که نماز را کوچک نشمارند.》 کثیر گفت:《با آن که می‌دانست شیر فروش از شهر دیگری آمده و از حکم او بی‌خبر است،اما گفت؛کشتن او به صلاح مسلمانان است. 》 ابن خضرمی با حسرت سر تکان داد و گفت: 《با وجود نعمان،هروز ضعیف‌تر خواهد شد. 》 محمد بن اشعث رو به جمع کرد و گفت: 《به هر حال،او اکنون از سوی امیر مؤمنان،حاکم کوفه است و نباید از حکم او سر بپیچیم. من فردا به دیدار نعمان می‌روم و آنچه دیده و شنیده‌ام،باز می‌گویم. شما هم خود را به مختار و مسلم نزدیک کنید و از خبرهای خانه‌ی مختار غافل نمانید. 》 محمد بن اشعث به داخل خانه رفت. کثیر و ابن خضرمی نیز بیرون رفتند. نزدیک قصر، در راه نزدیک به مسجد کوفه، عمرو و شبث بن ربعی در حال گفتگو با یکدیگر به مسجد نزدیک می‌شدند. عمرو گفت: 《 تعجب می‌کنم که سلیمان بن صرد خزائی که پیش از همه به حسین بن علی نامه نوشت، چرا به دیدن مسلم نیامده بود.》 شبث گفت:《 شاید او نیز از اینکه مسلم به خانه‌ی مختار رفته، دلگیر شده.》 عمرو گفت:《به من کنایه می‌زنی؟》 شبث گفت:《 کنایه نیست، حقیقتی است که اگر مسلم در خانه‌ی مختار قدرت بگیرد ،پس از آمدن حسین و سرنگونی یزید ،آیا کمترین پاداش مختار ،حکومت کوفه نخواهد بود؟ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7