❣داستانک زمستان بود. جان می‌کندم در نیویورک نویسنده شوم، سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم: "می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم و خدای من، مدت‌ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود" هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آن‌ها را می جویدم و راست می‌افتاد توی معده‌ام. معده‌ام می‌گفت: "متشکرم، متشکرم". مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم می زدم که سر و کله دو نفر پیدا شد، یکیشان به آن یکی گفت: "خدای بزرگ" طرف مقابل پرسید: "چه شده؟" اولی گفت: "آن یارو را دیدی که ذرت می‌خورد؟ وحشتناک بود!" بعد از آن حرف، دیگر از خوردن ذرت ها لذت نبردم. به خودم گفتم: منظورش از وحشتناک چه بود؟ من که توی بهشت سیر می‌کنم! گاهی به همین راحتی با یه کلمه، یه جمله، یه حالت چهره می تونیم مردم رو از بهشت خودشون بکشونیم بیرون و این واقعا بی رحمانه ترین کاره! سرمونو می‌کنیم تو زندگی ِیکی که اصلا به ما مربوط نیست،کاری با ما نداره و ازمون چیزی نپرسیده، نخواسته و... دهنمونو باز می‌کنیم و از بهشت شخصیش می‌رونیمش!🌺 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7