🌹یادت باشه 🌱بخش اول زندگی نامه 🌱فصل اول یک کرشمه،یک تبسم،یک خیال 🌱برگ هفتم با آمدن ننه ورق برگشت،ننه را نمی توانستم دست خالی رد کنم ،گفت:«تو نمی‌خوای به حرف من و پدر و مادرت گوش بدی؟با حمیدصحبت کن خوشت نیومدبگو نه،هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه!دوتا جوون میخوان باهم صحبت کنن سنگای خودشون رو وا بکنن، حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه». حرف ننه بین خانواده ما حرف آخربود،همه از او حساب می بردیم،کاری بود که شده بود،قبول کردم و این طور شد که ما برای اولین بار صحبت کردیم. صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت:«آخه چرا اینطوری؟!ما نه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم»، عمه هم گفت:«خدا وکیلی موندم توی کارشما،حالاکه ما عروس رو راضی کردیم داماد ناز می‌کنه!». در ذهنم صحنه های خواستگاری،گل های آن چنانی،و قرارهای رسمی مرور می شد،ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می‌رفت! گاهی ساده بودن قشنگ است! حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسرشلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دو قلویش را پیشنهاد داده بود،همان پسرعمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می پوشید،بیشتر هم شلوارآبی با لباس برزیلی بلندبا شماره های قرمز!موهایش را هم از ته می زد، یک پسربچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت ،نمی گذاشت با پسرها قاطی بشوم،دعوا که می شدطرف من را می گرفت،مکبر مسجدبودو باپدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می رفت، این ها چیزی بود که از حمید می دانستم. زیر آینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم،حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد،هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم، جلوی در را گرفتم وگفتم:« ما حرف خاصی نداریم، دوتا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی بندن». سر تا پای حمید را ور انداز کردم،شلوار طوسی پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود،بعدأ متوجه شدم که تازه از مأموریت برگشته بودبرای همین محاسنش بلند بود،چهره اش زیاد مشخص نبودبه جز چشم هایش که از آن ها نجابت می بارید. مانده بودیم کداممان باید شروع کند،نمکدان کنارظرف میوه به داد حمید رسیده بود،او از این دست به آن دست با نمکدان بازی می کرد،من هم سرم پایین بود،چشم دوخته بودم به گره های فرش صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود،خون به مغزم نمی رسید،چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بودتا این که حمید اولین سؤال را پرسید:«معیارشما برای ازدواج چیه؟». به این سؤال قبلا فکر کرده بودم ،ولی آن لحظه واقعأجا خوردم،چیزی به ذهنم خطور نمی کرد،گفتم:«دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده ، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه». گفت:«این که خیلی خوبه،من هم دوست دارم رعایت کنیم»،بعدپرسید:«شما با شغل من مشکل نداری؟!من نظامیم،ممکنه بعضی روزا مأموریت داشته باشم،شب ها افسرنگهبان بایستم،بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید»،جواب دادم:«با شغل شما هیچ مشکلی ندارم ،خودم بچه پاسدارم ،میدونم شرایط زندگی با یه نظامی چه شکلیه،اتفاقأمن شغل شمارو خیلی هم دوست دارم».🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz