چرا نمیشود هم خدا و هم دنیا را دوست داشت؟
کسی که میخواهد به این مقامات برسد و اهل عیش گوارا و حیات باقیه شود، -در روایت میفرماید- چنین شخصی آن قدر تلاش میکند که دنیا در نظرش کوچک شود و در مقابلش آخرت در نظرش عظمت پیدا کند.
[سوالی که پیش می آید آن است که] این چه اصراری است که روی این مسئله میشود؟ مگر خدا بخیل است؟ چه اشکالی دارد آدمی هم دنیا را دوست بدارد هم خدا را؟ چه اشکالی دارد هم خدا را بخواهد هم خرما را؟
این گونه اعتراض، به خاطر این است که نه به خوبی میدانیم آن محبت چه محبتی است و نه به آثار سوء محبت به دنیا توجه داریم. اولاً آن محبت به خدا محبتی است که اگر قرار باشد در دل کسی قرار بگیرد، بر اساس تعبیر روایت «حتی یکون قلبه لی» یعنی باید تمام دلش برای من شود. این محبت غیر از این محبتهایی است که ادعایش را میکنیم یا مرتبهای از آن را داریم یا در دیگران سراغ داریم.
چنین شخصی، چون خدا را دوست دارد، مشتاق ملاقات اوست، بی اختیار گریه میکند. چنین محبتی هر چیز ناسازگاری را کنار میزند و اگر چیز دیگری در کنار این محبت پیدا شود، این محبت دیگر شکل نمیگیرد؛ چرا که این محبت به نحوی است که جایی برای محبت دیگری نمیگذارد و کل قلب را فرا میگیرد؛ چرا که با کسی ارتباط برقرار کرده که همه هستی برابر او ناچیز است.
خداوند متعالی [با این جلال و عظمت] اگر کسی را کمک میکند به خاطر اعمالی است که انجام داده و اگر رها میکند به خاطر ناسپاسی است که انجام داده است؛ همانطور که در مورد بلعم باعورا در خود قرآن اشاره شده است: «وَاتْلُ عَلَیهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَینَاهُ آیاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّیطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِینَ؛ و بخوان بر این مردم (بر قوم یهود) حکایت آن کس (بَلْعَم باعور) را که ما آیات خود را به او عطا کردیم، و او از آن آیات بیرون رفت و شیطان او را تعقیب کرد تا از گمراهان عالم گردید.»(اعراف، ۱۷۵) داستان شخصی است که خدا به او عنایت کرده بود و مقامات معنوی به او داده بود، ولی وقتی دنبال هوای نفس میرود، سقوط میکند. کارش به جایی میرسد که همان خدایی که به او عنایت کرده بود درباره او میگوید«فمثله کمثل الکلب؛ مثل او همچون مثل سگی است.»(اعراف، ۱۷۶)