*🔴 سرهنگ بازنشسته ارتشی که سابقاً فرمانده پادگان بود تعریف می کرد :* *بعد از بازنشستگی داشتم نیازمندی‌های همشهری را بالاو پائین می‌کردم تا با پیدا کردن شغلی دومی شکم اَهل بِیتَم را هرچه بیشتر سیر کُنم!* *چشمم به آگهی فروشندگی برای فروشگاه لوازم ورزشی خورد.* *زنگ زدم ، طرف گفت بیا ببینمت.* *رفتم و از سابقه کاری‌ام پرسید.* *صاحب فروشگاه جوانکی زیر اَبرو برداشته بود ، خجالت کشیدم بگویم سرهنگ بازنشسته و فرمانده پادگان بوده ام*. *گفتم استوار بازنشسته ارتش هستم!* *گفت از فردا با ماهی یک و دویست سرکار بیا.* *قبول کردم و فردا اول صبح روانه محل کار جدیدم شدم.* *جوانک همان اول صبح من را دنبال خرید نان سنگک و کره و مربا فرستاد. در حالی که برای خرید کره و مربا می‌رفتم یادم آمد روزگاری را که اوایل صبح ، به محض ورودم به پادگان شیپور می زدند و یگان تشریفات ایست خبردار می کشیدند* *بیش از چند هزار نفر کادری و سرباز جلوم رژه می رفتند...* *کره مربا و نان سنگک را گرفتم و جلوی رئیس زیر اَبرو برداشته‌ام گذاشتم که بِلا درنگ مرا مامور دَم کردن چای کرد.* *حوالی ظهر مامور خرید چلوکباب برای نهار از فلان رستوران شدم و تاکید کرد پیاز هم بیار!!* *چلو کباب را گرفتم و جلوی دست صاحب کار گذاشتم و خودم مشغول خوردن عدس پلوی همسرِ بدبختم شدم*. *فردا صبح مجدداً خطاب به من گفت برو پنیر لیقوان بگیر ، با شرم و خجالت گفتم : قربان ببخشید من برای فروشندگی اینجا مشغول به کار شدم نه دَم کردن چای و خرید پنیر لیقوان!!* *جوانک به هم ریخت و جواب داد : همینه!! دوست داری بمون !! دوست نداری بفرما!!* *کارت شناسایی‌ام را در آوردم و به جوانک نشان دادم ، گفتم : من سرهنگ بازنشسته هستم ، فرمانده پادگان بودم زمان جنگ در جبهه بیش از چهل ماموریت برون مرزی داشتم ، بارها با عزرائیل سلام علیک کردم! تقصیر تو نیست جوون ، کار از جای دیگه خرابه و زدم بیرون.* *جوانک هر چقدر صدایم زد : جناب سرهنگ! جناب سرهنگ!... پشت سرم را هم نگاه نکردم و راهی خانه‌ام شدم.* *دلم آروم و قرار ندارد بعد از ۳۰ سال خدمت و ۸ سال جنگ و ۲سال بعد از جنگ در بیابانهای مرزی ایران و عراق در کمترین امکانات و زندگی با همکاران بدبختم در چادرهای گروهی.. حالا باید پادوی یه الف بچه زیر اَبرو برداشته باشم. آتشی در دلم افتاده که تمام وجود را عین خوره داره از بین میبره.* *ما در جامعه حرمت ها را شکسته ایم* *بزرگان را کوچک و افراد کوچک را بزرگ کرده ایم* *ارزشها گم شده و مردانگی قُبح خودش را از دست داده* *واقعا جامعه ما دارد به کجا می رود*؟ *... برگی از خاطرات سرهنگ پیاده محمدرضا اختردانش فرمانده وقت گردان ۱۵۱ پیاده تیپ ۴ لشگر ۹۲ زرهی مکانیزه اهــواز*👌👌🌹.