"فرشته ای برای نجات" چهل و پنجم رفتم کنارش و خواستم بغلش کنم که دستامو پس زد. --ولمممم کنننن! توروخدا بزار مامانمو بیدار کنم! به من اشاره کرد. --مامان مگه تو نمیبینی داداش حامد باور نمیکنه؟ بلند شو بهش بگوووو! بگوو خوابیده بودی! ماماااااان. نگاهم چرخید سمت پرستارایی که دم در ایستاده بودن و بی صدا گریه میکردن. یکیشون اومد جلو و ازم خواست آرمانو ببرم بیرون. --آرمان جان داداشی! بلند شو قربونت برم. --نمیخواااام! به زور بلندش کردم و همینجور که دست و پا میزد از اتاق آوردمش بیرون. بردمش توی حیاط. مامانم داشت میومد طرفمون و آرمان تا نگاهش به مامانم افتاد گریش بیشتر شد --مهتاب خانم! حامد نمیزاره مامانمو بیدارررر کنم! تورو خدا مامانمو بیدار کنید. مامانم با گریه آرمانو بغل کرد. --الهی مهتاب خانم فدات بشه، مامانت که نخوابیده عزیزم. آرمان با لجاجت جواب داد --خوابیده میدونم خوابیده‌! ساسان با گریه به آرمان نگاه میکرد و تاسف وار سرشو تکون میداد. نمیدونستم باید چیکار کنم. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. دست آرمانو گرفتم --بیا اینجا آرمان. همینجور که دوتا دستاشو روی صورتش گذاشته بود و گریه میکرد اومد طرف من سرشو بغل کردم. گریه هاش دل زمین و زمانو میسوزوند...... بعد از اینکه بابام کار ترخیص و گواهی فوت و... رو انجام داد،قرار شد فردا صبح جنازه رو تحویل بگیریم. مامان و رستا با ماشین بابام رفتن و من و ساسان و آرمان هم با ماشین ساسان. تو ماشین آرمان دیگه گریه نمیکرد و فقط به خیابون خیره شده بود........ رسیدیم خونه و بابا زنگ زد از بیرون غذا آوردن. سر میز ناهارهیچ کس حرفی نمیزد و همه بیشتر با غذاشون بازی میکردن. رستا و مامان میزو جمع کردن و ساسان از همه خداحافظی کرد و خواست از در بره بیرون --حامد میشه چند دقیقه بیای دم در؟ --اره اومدم. رفتیم بیرون و ساسان با پایین ترین صدای ممکن حرف میزد --ببین حامد، راستش.... حرفشو قطع کرد و یه نفس عمیق کشید،انگار از حرفی که میخواست بزنه استرس داشت‌. --ساسان چی شده؟ --امروز که با آرمان رفتیم شهربازی، حس کردم که یکی منو تعقیب میکنه، اولش زیاد اهمیتی ندادم تا اینکه موبایلم زنگ خورد. کامران بود! آخه حامد تو که از همه چی خبر نداری! چند روز پیش که رفته بودیم پاتوق، کامران از غلام میگفت و اینکه چندتا آدم اُمل انداختنش تو زندان. تو چشمام نگاه کرد --راست میگفتی، کامران آدم غلام بود‌. سرشو انداخت پایین و آه کشید. -- بعدش چی شد؟ کلافه توی موهاش دست کشید و کوچه رو با نگاهش وجب کرد. یه دفعه خیره شد به من --حامد، رفتار اون روزت توی رستوران با نازی کار دستت داد. ناباورانه پرسیدم --مگه چی گفتم بهش؟ --آخه مشکل همینه که چیزی نگفتی، همون شب بعد از اینکه کامران اون حرفو زد، نازی با کلی آب و تاب کارایی که کردی رو به همه گفت، فقط شانس آوردی بهت مشکوکه. --یعنی چی که بهم مشکوکه؟ --یعنی اینکه حرفای نازی یکم ناقص بود. انگار اون یارو آدم نازی کارشو درست و حسابی بلد نبوده. --یعنی اون دختره......لا اله الا الله، واسه من آدم گذاشته؟ --بله حامد جون! علاوه بر تو، واسه منم آدم گذاشته. --آخه مگه مادوتا چیکارش کردیم؟ صداشو نازک کرد و ادای نازی رو در آورد. --میدونی کامراااان، از اون روزی که توی رستوران اون برخوردو باهام کرد، بهش مشکوک شدم! مطمئن بودم، یه نفر سومی این وسطه که حامد بهش علاقه داره.... --صبرکن! صبرکن! شمرده شمرده ادامه دادم --یعنی نازی به من شک کرده؟ با دستش زد رو شونم --آره داداش! تو اون لحظه دلم میخواست هرچی دختر مثل نازیه رو یه جا خفه کنم. --ساسان حالا باید چیکار کنیم؟ --هیچی، فقط حامد یه چیز دیگه؟ --چی؟ --امروز که کامران زنگ زد، قصد جون آرمانو کرد. ناباورانه پرسیدم --یعنی چی که قصد جونشو کرد،غلط کرده، پسره پررو. --حامد، انگار نمیفهمی، میگم طرف آدم غلامه، یعنی کارش از غلط کردن هم گذشته! --یعنی چییی؟ مگه شهر هرته؟ --نمیدونم فقط باید یه چند روزی آرمانو با خودت بیرون نبری، تا آبا از آسیاب بیفته. --فردارو چیکار کنم؟ --هیچی، فردا خودم چهار چشمی مراقبشم. --باشه ممنون. --نه بابا این چه حرفیه، من دیگه برم مامانم منتظره. --باشه خداحافظ. همین که برگشتم برم تو حیاط، کتفم به شدت کشیده شد و افتادم رو زمین. تا خواستم بالا سرمو نگا کنم، ضربه شدیدی به صورتم خورد و پشت سرش ضربات بعد........ "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313