"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ پنجاه و سوم
نشست توی ماشین و سلام کرد و به من و یاسر دست داد
--سلام یاسر جون.
--به به! آقا ساسان.
سوال من به کمک یاسر جواب داده شد
به شوخی گفت
--میبینم تیپ عوض کردی.
ساسان توی آینه دستی به موهاش کشید و خندید
--دیگه بالاخره هر تیپی مخصوص هر جاییه دیگه.....!
مسیری که یاسر میرفت واسم آشنا بود و در کمال تعجب چند متر اونور تر کوچه ای که خونه شهرزاد اونجا بود، ماشینو پارک کرد و ازمون خواست پیاده شیم.
همین که رفتیم توی حسینیه، با سیل عظیمی از جمعیت روبه رو شدیم که هرکسی توی حال خودش بود و کاری به کار بغل دستیش نداشت.
یاسر با دوستش سلام و عیلک کرد و اومد.
با یاسر و ساسان، رفتیم میون جمعیت۰
شور و حال عجیبی که واسه اولین بار اونجا تجربه کردم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
حس میکردم،روی زمین نیستم و حال دل و قلبم بارونی شده بود.......
مراسم تموم شد و یاسر به من گفت با ساسان بریم تا خودش بیاد.
همین که از حسینیه اومدیم بیرون، بوی خاک بارون خورده به مشامم رسیدو یه نفس عمیق کشیدم.
--میگم حامد؟
برگشتم طرفش
--بله؟
--میشه دفعات بعدی خواستی بیای اینجا، به منم بگی؟
خندیدم و چشمک زدم
--چیشد آقا ساسان؟ خوشت اومده؟
--هرهرهر!
حالت چهرش جدی شد و بهم نگاه کرد
--میدونی حامد، حس میکردم روی زمین نیستم!
صداشو آورد پایین تر
--وقتایی که مست پست میکنی چه حالی میشی؟
خندیدم.
--کوفت دارم جدی حرف میزنم.
میدونی حامد، یه حالی بود مثل همون موقع، اما شبیه به اون نبود و تفاوت زیادی داشت. اصلاً قابل مقایسه نبود!
--آره میدونم چی میگی!
یاسر اومد بین من و ساسان وایساد و یه دستشو انداخت گردن من، دست دیگشم گردن ساسان.
--چی پچ پچ میکنید شما دوتا؟
--داشتیم در مورد حال و هوای امشبمون حرف میزدیم.
--عههه! خب حالا نتیجش چی شد؟ بهتون خوش گذشت یانه؟
--عالیییی بود.
روشو کرد طرف ساسان و با خنده گفت
--تو چی جوجه سوسول؟
ساسان خندید
--بیست بیست بود!
--پس بیاید بریم که الاناست موش آبکشیده بشید.
همینجور که داشتیم پیاده میرفتیم
--عه یاسر، پس ماشینت کو؟
به اونور کوچه اشاره کرد
--جاش بد بود اومدم عوض کردم.
همینجور که داشتیم از روبه روی کوچه رد میشدیم، با صدای داد و بیداد یه مرد نگاهم چرخید سمت کوچه.
همونجا وایسادم و به صدا گوش دادم.
--ببین شهرزاد....
با شنیدن اسمش، دویدم توی کوچه و به صدای ساسان و یاسر اهمیت ندادم.
چند قدم مونده بود تا برسم به خونش که دیدم یه پسر به زور میخاست بره تو خونه.
دویدم و همین که خواست در رو هول بده با شتاب هولش دادم رو زمین.
پخش زمین شد و صداش در اومد.
با برگشتن صورتش چشمام چهارتا شد.
فریاد زدم
--کامرااااااان؟؟!
آرنجشو گذاشت رو زمین و با چهره ای در هم به من نگاه کرد.
عصبانی شد و خواست بلند بشه که با لگد زدم تو پاش.
--هوووی یارو! اصلاً تو اینجا چیکار میکنی؟ یادته رفته چی بهت گفته بودم؟
به طرفش هجوم بردم و چند تا لگد محکم، به شکم و پهلوهاش زدم.
با دستم فکشو گرفتم و فشار دادم
--تو اینجا چه غلطی میکنی؟
تو صورتش فریاد زدم
--هااااااااان؟
کوبوندمش رو زمین و وایسادم پشتمو کردم بهش.
چند تا نفس عمیق کشیدم و خواستم برگردم که با صدای جیغ شهرزاد و بعد هم گوشه ی کاپشنم که توسط شهرزاد کشیده شد.
همون موقع صدای گلوله اومد.
چشمام اختیارشون از دست دادن و روی یه جفت تیله مشکی بیقرار میخکوپ شدن.
یه دفعه دستشو کشید عقب و سرشو انداخت پایین.
--دستاتو بگیر بالا!
یاسر تفنگ به دست چند متر جلوتر از من ایستاده بود و کامرانو مخاطب قرار داد.
برگشتم طرف کامران که به زور وایساده بود و اسلحشو محکم تو دستش نگه داشته بود.
صدای یاسر جدی بود و همینجور که حرف میزد آروم آروم میومد جلو
--آقای کامران حیدری! پسر غلام حیدری،گل سر سبد هرچی خلاف و قاچاقه.
درست نمیگم؟
صداشو برد بالا و فریاد زد
--درررررست نمیگم؟
کامران با گستاخی جواب داد
--خب کامران حیدری پسر غلام حیدی که چی؟ خببب! بعدش؟ اصلاً به من چه که بابای من کیه و چه غلطی میکنه!
به شهرزاد اشاره کرد
--من فقط شهرزادو میخوام!
با این جملش سرم داغ شد و با ادامه حرفش دیگه نتونستم طاقت بیارم
--اونممم واسه همین امشبببب!
با یه حرکت تنفگشو پرت کردم اونطرف و یقشو گرفتم و کوبیدمش به دیوار!
با آرامش از زیر دندونای قفل شدم گفتم
--چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟
توی صورتش فریاد زدم
--بگووووو تا همینجا نصفت کنم!
دور از چشم من دستشو آورد بالا و با مشت زد زیر چشمم.
همین که خواستم عکس العمل نشون بدم، هولم داد و شروع کرد دویدن.
یاسر دوید دنبالش
--ایست! ایستتتت!
به پشت سرم نگاه کردم..............
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•
@Shbeyzaei_313