رمان"فرشته ای برای نجات" هشتاد و چهارم سگ عمو کریم خوابالو از لونش اومد بیرون و با دیدن شهرزاد شروع کرد پارس کردن. شهرزاد جیغ بلند و بالایی زد و برگشت تو ماشین و در رو بست. حالت صورتش وقتی ترسید خیلی خنده دار شده بود و منم به زور جلوی خندم رو نگه داشته بودم. از ماشین پیاده شدم و صداش زدم --سلاااام جســــی! با دیدن من شروع کرد دم تکون دادن و اومد نزدیک تر. دیگه پارس نمیکرد و خیلی آروم وایساده بود یه گوشه. برگشتم تو ماشین و دنبال خوراکی میگشتم که شهرزاد یه تیکه نون خشک گرفت جلوم --از قبل تو کیفم بوده میتونید اینو بدین بهش. --بهتر نیست خودتون نون رو بهش بدین؟ با چهره ای که از ترس لب مرز سکته بود نگاهم کرد --شوخی میکنید؟ --نه اتفاقاً خیلیم جدیم. جسی من رو میشناسه و از اینکه شما رو کنار من دیده دیگه کاری بهتون نداره. از نظر من باهاتون آشنا بشه بهتره. با تردید قبول کرد واز ماشین پیاده شد. سوالی بهم نگاه کرد --یعنی الان باید اسمشو صدا بزنم؟ --بله اسمش جسیه. لبخند ظاهری زد و دستشو دراز کرد. --بیا جسییی! ببین چی برات آو... هنوز جملش تموم نشده زود که جسی با سرعت دوید و بدون اینکه دهنش با دست شهرزاد برخورد کنه نون رو گرفت. --بفرمایید بریم بالا. داشتیم روی سنگ فرشا به سمت ساختمون میرفتیم. شهرزاد به پست سرش نگاه کرد. و ناگهان جیغ خفیفی زد و شروع کرد دویدن. جسی هم که عکس العمل شهرزاد رو دیده بود با سرعت بیشتری میدوید. با شناختی که من از جسی داشتم الان واسه آشنایی داشت این کارو میکرد اما شهرزاد نمیدونست. با صدای بلندی گفتم --خانم وصال خواهـــش میـــکنم ندوید! جسی کاری باهاتون نداره. سرعت دویدنم رو بیشتر کردم تا جلوی جسی رو بگیرم فایده ای نداشت. باید جلوی شهرزادو میگرفتم. دویدم پشت سرش یه دفعه پاش به یه سنگ گیر کرد و داشت با صورت رو زمین میخورد که مچ دستشو گرفتم و نگهش داشتم. جسی هم با فاصله ای نزدیک کنارمون بود و داشت مارو نگاه میکرد. با اخم و دستوری سرش فریاد زدم --برو تو لونت جسی! صداهای ضعیف و آرومی از خودش در آورد و راهشو کج کرد و رفت. قدمی به عقب برداشتم و فاصلم رو با شهرزاد بیشتر کردم اخم کردم --مگه من به شما نمیگم ندوید؟ چرا به حرفم گوش نمیدین! --ببخشید متاسفم. --لازم به گفتن ببخشید نیست. اگه یه موقع خدایی نکرده بلایی سرتون بیاد من.......... ادامه حرفمو خوردم و نفسمو صدادار بیروت دادم. --خانم وصال شما امانتین دست من. کلافه تو موهام دست کشیدم و نفسمو صدادار بیرون دادم --ببخشید عصبانی شدم. واسه چند لحظه صورتش اومد بالا و پرتویی از نور مهتاب چشماشو شفاف تر کرده بود. --این چه حرفیه شما منو ببخشین........ در ورودی رو باز کردم و رفتیم تو. برقارو روشن کردم --بفرمایید. به اطراف نگاه دقیقی انداختم. هال مربع بود و یه دست مبل راحتی ۹ نفره وسط هال چیده شده بود. انتهای هال دوتا اتاق خواب کنار هم بود. تلوزیون به دیوار نصب شده بود و سمت چپ آشپزخونه کوچیک و نقلی بود. یکم جلوتر راه پله ای که به اتاقای بالا ختم میشد و فضای روبه روی اتاق خوابا یه دست میز و صندلی اسپرت ۴ نفره چیده شده بود. دستمو به سمت راه پله نشونه گرفتم --بفرمایید تا اتاق خوابتون رو بهتون نشون بدم. در دوتا اتاقی که تخت تک نفره داشت رو باز کردم --هرکدوم رو خودتون دوس دارین انتخاب کنید. شهرزاد رفت تو یکی از اتاق خوابا. از راه پله اومدم پایین و رفتم تو آشپزخونه. در یخچال رو باز کردم و دیدم خالیه. فقط چایی و قند بود. تو کتری آب ریختم و گذاشتم رو گاز. خداروشکر وسایل خونه تمیز و مرتب بود. صبر کردم تا کتری به جوش اومد و چایی دم کردم. شهرزاد اومد دم در آشپزخونه --آقای رادمنش؟ --بله اتاقتون رو انتخاب کردین؟ --بله. با تردید گفت --آقا کریم و خانمشون کی برمیگردن؟ --احتمالاً فردا بعد از ظهر. از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم شوفاژا رو روشن کردم. --چرا نمیشینید سرپا خسته میشید؟ نشست رو مبل. رفتم چایی بیارم که دیدم یه جفت فنجون جفت دوتایی توی آبکشه. با ذوق برشون داشتم و چایی ریختم. سینی چایی رو گذاشتم رو عسلی --شرمنده فعلا همینو داریم. انشاالله فردا صبح میرم واستون خرید میکنم. با شرمندگی گفت --واقعا نمیدونم چجوری باید زحماتتون رو جبران کنم. با اطمینان گفتم --نیازی به جبران نیست من دارم وظیفمو انجام میدم. فردا میبرتون بیرون که واسه خودتون لباس بخرید چون فکر نمیکنم حالا حالا بشه رفت تو خونه خودتون. مکث کردم و ادامه دادم. --میشه ازتون خواهش کنم با پلیس همکاری کنید؟ --چشم من هر چی که بدونم رو میگم. موبایلش زنگ خورد و با دیدن شماره نگران به گوشیش خیره شده بود. حس کردم از شخصی که بهش زنگ زده میترسه. تماس قطع شد و دوباره موبایلش زنگ خورد............. "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313