رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ هشتاد و ششم
ماشینو بردم بیرون و عینک آفتابیمو به چشمام زدم.
از تو داشبورد عینک آفتابی که ساسان واسه خودش گذاشته بود برداشتم و گرفتم طرف شهرزاد
--هم چشمتون اذیت نمیشه هم شناخته نمیشیم.
عینکو گرفت و به چشماش زد.....
با اینکه یاسر گفت از جنوب برم اما ترجیحاً شمال شهر رو انتخاب کردم و تغییر مسیر دادم
جلو یه پاساژ ماشینو پارک کردم.
--خانم وصال میشه خواهش کنم تعارف رو بزارید کنار و از هر لباسی خوشتون اومد بگید؟
گونه هاش رنگ به رنگ شد.
ادامه دادم
--و خجالت رو هم بزارید کنار؟
با صدای ارومی گفت
--چشم.
خواستم در ماشینو باز کنم که موبایلم زنگ خورد
--الو؟
--الو و؟ اخه من چی بگم به تو حامد؟
خنده ارومی کردم
--واسه اینکه اومدم بالاشهر؟
--مگه نگفتم برو پایین شهر؟
--آخه اونجا زیاد مغازه و اینا نیست میدونی؟!
--آره جون خودت. آقا میخواد جا باکلاس بره میگه اونجا مغازه نیست.
خندیدم
--خب حالا انقدر نخند.
خواستی پیاده شی اون عینکتو بردار جناب دانشمند.
با تعجب گفتم
--کجایی تو؟
--دقیقاً اون طرف خیابون.
--حالا چرا تورو فرستادن؟
--کسی من رو نفرستاد خودم اومدم یه وقت باغ گل به آب ندی.
جدی شد و گفت
--حامد خیلی مراقب باش! هواست از شهرزاد پرت نشه!
--باشه حواسم هست. فعلا.
عینکمو برداشتم
--شرمنده معطل شدین.
--خواهش میکنم من شرمندم.
عینکش رو برداشت و داد به من
--اگه دیگه نیاز نیست اینم بگیرید..........
با فاصله اما کنار هم دیگه توی پاساژ قدم میزدیم و شهرزاد با دقت به لباسایی که تن مانکنا بود نگاه میکرد.
نگاهش روی یه مانتو جلوباز به رنگ آبی کاربنی خیره موند و لبخند ظریفی روی لباش نشست.
--از این خوشتون اومده؟
چشمشو از مانتو گرفت و نفسش رو صدادار بیرون داد
--نه من نمیتونم از این مدل لباسا بپوشم.
کنجکاو گفتم
--بخاطر اینکه چادر دارین؟
خجالت زده گفت
--بله.
--خب میتونید توی باغ بپوشید.
--خرید اضافی میشه.
--باشه هرجور راحتین.
از جلوی اون مغازه گذشتیم و داشتیم قدم زنان راه میرفتیم صداش زدم
--خانم وصال؟
--بله.
--از اینکه چادری شدین ناراضی هستین؟
--نه من خودم چادر رو انتخاب کردم و راضیم.
متفکر گفتم
--که اینطور.
چشمم خورد به یه مانتو دکمه دار گلبهی که طرح دوخت جالبی داشت و سر آستیناش کش دار بود و گلدوزی شده بود.
--از این خوشتون اومده؟
--من اره اما نظر خودتون مهمه.
--به نظر منم قشنگه.
رفتیم تو مغازه و شهرزاد مشخصات مانتو رو به فروشنده گفت و اونم مانتو رو آورد.
رفت پرو و چند دقیقه بعد خانم فروشنده رو صدا زد.
با صدای تعریف و تمجیدای فروشنده کنجکاویم گل کرده بود.
چند دقیقه بعد شهرزاد اومد.
--مناسب بود؟
با صدای آرومی گفت
--بله.
روبه روی میز فروشنده ایستادم.
--چقدر تقدیم کنم؟
--قابلی نداره........
از مغازه اومدیم بیرون و داشتم به رنگی که با گلبهی ست بشه فکر میکردم.
رنگ مشکی به نظرم جالب اومد.
--به نظر شما شلوار مشکی با این رنگ ست میشه؟
--نمیدونم.
--میخواید امتحان کنید ضرر نداره.
با رنگ به رنگ شدن گونه هاش دلم لرزید.
رفتیم تو مغازه و یه شلوار مشکی انتخاب کرد
و خریدیم.
بعد از خرید لباس و کفش و روسری و....
داشتیم برمیگشتیم که یه جفت کفش دخترونه اسپرت مشکی گلبهی چشمم رو گرفت.
--از این مدل خوشتون نمیاد؟
به کفشا نگاه کرد و چشماش برق زد.
--یه جفت کفش کافیه.
--اما اینم قشنگه.
به اصرار من اونارو هم خریدیم و از پاساژ اومدیم بیرون.
خریدارو گذاشتم صندوق عقب.
سوار ماشین شدیم و مسیرمو به طرف فروشگاه تغییر دادم.
ماشینو پارک کردم.
--بفرمایید.
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو فروشگاه.
چیزایی که لیست کرده بودم رو از تو قفسه ها برداشتم و گذاشتم تو سبد.
--خب لیست اصلی تموم شد حالا میریم سراغ خریدای....
چشماش پیش قفسه پاستیل و لواشک بود و متوجه حرف من نشد.
صدامو صاف کردم و صداش زدم
--خانم وصال؟
--بله ببخشید چی گفتین؟
--هیچی داشتم میگفتم بریم پاستیل و لواشک هم بخریم.
روبه روی قفسه ی پاستیلا ایستادم.
--شما انتخاب کنید.
--نه اخه من پاستیل زیاد نمیخورم.
پیش خودم گفتم اره جون من!
--به نظر من بخریم بهتره.
برق خاصی به چشماش نشست.
چندتا بسته پاستیل و لواشک برداشت و گذاشت تو سبد.
خریدارو حساب کردم و رفتیم بیرون گذاشتم صندوق عقب و سوار ماشین شدم.
به ساعت نگاه کردم ۱۲ و نیم بود.
--به نظر من بریم نهار بخوریم و بعد من شمارو ببرم خونتون؟
--میشه بگید من در ازای این کارایی که واسم کردین باید چیکار کنم؟
--من این کارارو واسه جبران انجام ندادم.
--آخه هرکس جای شما بود...
حرفشو قطع کردم
--ببخشید وسط حرفتون میپرم اما نه کسی جای منه و نه قراره باشه.
منم دارم وظیفم رو انجام میدم.
--امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم.
سکوت کردم و ماشینو روشن کردم.
جلوی رستوران ماشینو پارک کردم و موبایلم زنگ خورد.............
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•
@Shbeyzaei_313