رمان"فرشته ای برای نجات" هشتاد و هفتم --الو یاسر؟ --سلام حامد سریع برگرد. آروم پرسیدم --چی شده؟ --ببین الان نمیتونم توضیح بدم فقط برگرد!!! نفسمو صدادار بیرون دادم --باشه.... شهرزاد کنجکاو پرسید --اتفاقی افتاده؟ لبخند مصنوعی زدم --نه. اما خب انگار امروز قسمت نیست بریم رستوران. -- باشه اشکالی نداره. --واقعاً شرمنده. --نه این حرفو نزنید. عینکمو به چشمام زدم و عینک شهرزاد رو هم بهش دادم. ایرپاد (هدست) رو تو گوشم گذاشتم. زنگ زدم به یاسر --الو یاسر؟ --الو حامد با ایرپادی؟ --اره. --ببین از صبح که اومدی بیرون یه موتور سوار دنبال ماشینت میاد به سرهنگ گفتم گفت بچها دنبالشن. حامد یه خرید اومدیا!! خندیدم --حق من محفوظه داداش. --الانم خونسرد باش. سکته ندی دختر مردمو. --نترس من خودم میدونم چیکار کنم. یعنی الان کسی راه باغ رو نفهمیده؟ --فکر نمیکنم. چون از تو محوطه شمال پیداش شد. راستی حامد کلتت همراهته؟ --اره چطور. --هیچی. بازم تاکید میکنم مراقب باش. --چشــــم! خیره به جاده بودم و فکرم جای دیگه بود. ترس اینکه اتفاقی براش بیفته به جنون میرسوندم. در باغ رو باز کردم و ماشینو بردم تو حیاط. --بفرمایید انتهای مقصد. خنده ی ریزی کرد و از ماشین پیاده شد. --آقای رادمنش؟ --بله؟ --میشه یه سوسیس بدین به جسی؟ --اره خوب شد گفتین! رفتم طرف صندوق عقب و خواستم سوسیس بردارم که شهرزاد صدام زد --صبر کنید. سوالی نگاهش کردم دیدم با سرعت دوید و رفت تو خونه. صدای خندم بلند شد و جسی خواب آلو از لونش اومد بیرون. سوسیو انداختم روبه روش. همه ی خریدارو با دوتا دستم برداشتم و رفتم تو خونه. -- ای وای ببخشید. --خواهش میکنم. به ساعت نگاه کردم --نردیک به یه ساعت از اذان گذشته. من میرم نماز بخونم بعد میام کمکتون خریدارو جمع میکنیم. --نه نیازی نیست خودم جمع میکنم. اینو گفت و رفت تو آشپزخونه. رفتم وضو گرفتم و تو اتاقم نمازم رو خوندم. زنگ زدم به یاسر --الو؟ --سلام یاسر منم کجایی؟ --سلام داریم برمیگردیم مرکز. نگاهم به گوشی شهرزاد افتاد --یاسر یه اتفاقی افتاده. --چیشد؟ --دیشب شهرزاد گوشیش زنگ خورد. اما جواب نداد. دلیلش رو پرسیدم انگار که چند باری اون مردک سرلک مزاحمش شده و تهدیدش کرده به اینکه کامرانو از زندان آزاد کنه. --مطمئنی جمشید بوده؟ --خودش خودش رو معرفی کرده. --که اینطور. چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد --ببین موبایل شهرزاد رو ازش بگیر و کارایی رو که میگم بکن. موبایل رو برداشتم --موبایلش پیشمه بگو. --ببین اول درصد شارژ برقیش رو چک کن. --88درصد. --خب برو تو لیست پیاما. --یاسر چندتا پیام مرتب به یه شماره ارسال و دریافت شده. --نتشو روشن کن نتشو روشن کردم و دیدم چند تا نرم افزار باهم درحال نصبن --یاسر چندتا نرم افزار دارن باهم نصب میشن --ببین بروز رسانی نیست؟ --یاسر اصلا من تا حالا ندیدم همچین نرم افزارایی رو. --حامد شارژ برقیش چقدره؟ --گفتم که.... رسیده بود به 55 --یاسر این همین الان 88 درصد داشت. با صدای تقریبا بلندی گفت --الان چقدره؟ --55درصد. پشت موبایل هر لحظه داغ تر میشد با ترس گفتم --یاسر نکنه؟ --به احتمال خیلی زیاد هک شده. ببین حامد من به بچها میگم برگردن همین الان پاشو بیا مرکز. شهرزادم با خودت بیار اشکالی نداره. --باشه. موبایلش رو خاموش کردم و با برداشتن کاپشنم دویدم بیرون. خریدا روی اپن نبود و بوی غذا تو هال پیچیده بود. --خانم وصال؟ سوالی بهم خیره شد خجالت زده پرسیدم --غذا گذاشتین؟ --بله چطور؟ --میشه زیرشو خاموش کنید؟ --آخه...... حرفشو قطع کردم --خواهــش میکنم! زیر شعله رو خاموش کرد --چیزی شده؟ --بریم تو راه بهتون میگم...... از قضا جسی تو حیاط بود و با دیدن شهرزاد با عصبانیت بهش خیره شد. با آرامش گفتم --خواهش میکنم نترسید. همون موقع جسی پارس کرد و دوید. شهرزاد جیغ زد و خواست فرار کنه که چادرش رو گرفتم --خواهش کردم ازتون! پشت سر من قایم شد و شروع کرد صلوات فرستادن. --جسی!! وسط راه ایستاد دستوری گفتم --برگرد تو لونت! به حرفم توجه نکرد و شروع کرد آروم آروم بیاد جلو. دستامو روبه روش تکون دادم --نه نه! جسی این کار درستی نیست پسر! با هر قدم من شهرزادم میرفت عقب. تو دلم با عمق وجودم حامد رو صدا زدم. چند لحظه بعد جسی ایستاد و مسیرشو به طرف ته باغ کج کرد. گوشه چادرش رو گرفتم و شهرزاد رو مجبور به دویدن کردم. با باز کردن در باغ، ماشین شخصی بچها هم ترمز زد.......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313