رمان"فرشته ای برای نجات" صد و چهارم رسیدیم به خونه شهرزاد. صاحب خونه تا ماشین پلیس رو دید دوید و اومد جلو و شروع کرد التماس کردن --جناب سرهنگ به دادم برسییید! بخدا من از دار دنیا دوتا خونه دارم. رفته بودم مسافرت الان تازه برگشتم اما میبینم که خونم آتیش گرفته. سرهنگ جدی گفت --ما حکم ورود به منزل رو داریم. بعد از تحقیقات تشریف بیارید اداره پلیس اونجا به حرفاتون رسیدگی میشه...... دونفر داشتن از پله های زیر زمین پایین میرفتن که با باز شدن در ایستادن و مات و مبهوت به ما خیره شدن. دوتا از بچه ها دویدن طرفشون و قبل از اینکه بخوان حرکتی انجام بدن دهنشون رو بستن و با دستبند بردنشون تو ماشین. سرهنگ بچه هارو تقسیم کرد و چندتاشون رو فرستاد تو خونه. به بقیه هم دستور داد به حالت دفاعی ایستادن سر در زیر زمین. با کلت به در آهنی شلیک کرد و چند ثانیه بعد دوتا مرد غول پیکر از زیر زمین اومدن بالا. بچها از پشت سر بهشون هجوم بردن و با دستمال بیهوششون کردن و بردنشون بیرون. نزدیک به یک دقیقه هیچ کس از زیر زمین بالا نمیومد و سرهنگ دستور ورود به زیر زمین رو داد. اول من از پله ها رفتم پایین و پشت سر من یاسر و جاسم اومدن پایین. دوسه تا پله مونده ایستادیم و به اطراف کنجکاو شدیم. یه اتاق بزرگ و یه میز و چندتا صندلی دورش چیده شده بود. هیچ کس اونجا نبود و یاسر گفت باید بریم تو. رفتیم تو زیر زمین و با حالت دفاعی نزدیک به در مخفی ایستادیم. چند لحظه بعد در باز شد و با دیدن بابای ساسان چیزی نمونده بود که از تعجب شاخ در بیارم. یاسر دستوری گفت --دستاتو بیار بالا. زووود.! اسلحشو آورد بالا و سر اسلحه رو به طرف من گرفت --تو؟ همون پسری نیستی که رفیق شیش ساسان بود؟ خیلی جدی و با اخم گفتم --اسلحتون رو بزارید زمین آقای وصال! --و اگه نزارم؟ ساسان با اسلحه از اتاق اومد بیرون و اسلحه رو گذاشت پشت سر باباش --و اگه نزاری یه گلوله خرجت میکنم و تموووم! حجم زیادی از تعجب ذهنمو به هم ریخته بود. برگشت و با یه لگد ساسان رو انداخت رو زمین و اسلحش رو گذاشت رو سرش. غرید --اگه میدونستم که میخوای جاسوسی من رو بکنی که همون روز اول یه گلوله خرجت میکردم! نیشخند زد و ادامه داد --اما هنوزم دیر نیست! اسحله رو گذاشت رو پیشونی ساسان و همین که خواست شلیک کنه با فریاد سرهنگ دستش رو هوا موند --دستت بره رو ماشه تضمین نمیکنم زنده بمونی! همین که سرش رو برگردوند ساسان از فرصت استفاده کرد و اسلحشو با یه لگد پرت کرد و خوابوندش رو زمین و به دستاش دستبند زد. من و یاسر بردیمش بیرون و بچه ها با ماشین بردنش مرکز. برگشتم تو حیاط و با دیدن صحنه روبه روم متعجب به یاسر خیره شدم......... "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313