رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ صد و پنجم
سرهنگ ساسان رو به آغوش کشید و با دستش به کمرش ضربه زد.
--خسته نباشی باباجون!
شونه هاش رو گرفت
--بهت افتخار میکنم ساسان!
باورم نمیشد که ساسان پسر سرهنگ باشه!
سرهنگ و یاسر رفتن بیرون و من و ساسان موندیم تو حیاط.
ساسان خندید و با دستای باز به طرف من اومد
--نیستی رفیق دلم برات تنگ شده بود.
مردونه بغلم کرد و جلوم ایستاد.
با تعجب گفتم
--یعنی تووو؟
خندید و به شونم ضربه زد
--اره داداش!
خندیدم
--آخه اصلاً باورم نمیشه!
رسیدیم مرکز و من هنوزم متعجب بودم.
من و یاسر و حامد رفتیم تو اتاق سرهنگ و نشستم دور هم.
--حامد؟
با صدای سرهنگ سرمو بلند کردم
--بله جناب سرهنگ؟
--میدونم که باورش برات سخته اما باید بگم که ساسان پسر منه و منم پدر ساسان.
--ببخشید جسارتاً شما با زهره خانم....
چیزه یعنی منظورم اینه که...
لبخند زد
--زهره خانم، همسر من و مادر ساسانه.
--ببخشید من یکم گیج شدم.
نمیدونستم از اینکه حقایق ها ازم مخفی شده خوشحال باشم یا ناراحت؟
یاسر من رو مخاطب قرار داد
--شاید که مقصر منم اما....
از نظر من تو بهترین گزینه واسه جاسوسی توی اون گروه بودی و شناخت تو در دوران دبیرستان از ساسان کار رو راحت تر کرد.
چند لحظه به سکوت گذشت و با تردید گفتم
--پس یعنی شهرزاد.....
ساسان حرفم رو قطع کرد
--حامد شهرزاد فقط یه عروسک خیمه شب بازیه........
🚫کپی حرام
❥↬•
@Shbeyzaei_313