رمان"فرشته ای برای نجات" صد و هفتم با اینکه اون خانم خوبی بود اما من نمیتونستم مثل زن جمشید دوسش داشته باشم. آهی کشید و ادامه داد --نزدیک به دوسال پیش واقعیت رو فهمیدم. با اینکه زن جمشید بهم گفته بود که مادرم نیست و من رو بزرگ کرده اما وقتی جمشید گفت مادرم من رو گذاشته دم در پرورشگاه خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم که برم پیشش تا ازش بپرسم. بارون اشکاش باریدن گرفت --بهم گفت اگه بخوام مادر واقعیم رو پیدا کنم باید تو کاراش بهش کمک کنم. --چه کاری؟ --کار من به ظاهر اهمیت زیادی نداشت اما اگه یه قرار بدون قرار داد با تاجرا تموم میشد روزگارم رو سیاه میکرد. به چشمام زل زد و با گریه گفت --بخدا من بی گناهم! بی گناهی که خودش رو گناهکار میدونه! راستش من از اینکه پیش پلیسم خیلی خوشحالم. چون منتظر همچین روزی بودم! چند ثانیه سکوت کرد و من رو صدا زد --آقا حامد. --بله؟ --راستش یعنی چیزه..... --حرفی میخوای بزنی؟ --شما با اقای علی رادمنش نسبتی دارین؟ --منظورتون چیه؟ --نمیدونم چجوری بگم. راستش چند بار مخفیانه شنیدم که جمشد به یکی از آدماش میگفت یه شخصی به اسم علی رادمنش از همه ی ماجرای زندگی شهرزاد باخبره. پس باید از یه طریقی بهش بفهمونیم که نباید حرفی به شهرزاد بزنه. --اون مردی که ازش حرف میزنی چه کارس؟ یعنی نسبتی با جمشید داره؟ --راستش منم نمیدونم. --شهرزاد؟ سرشو بلند کرد و سوالی بهم خیره شد --هر حرفی که از جمشید شنیدی رو بهم بگو باشه؟ --چشم. من تا الان هرچیزی که میدونستن رو گفتم. یه کاغذ و خودکار گذاشتم رو میز. --اسامی تاجرایی که واسه قرار داد میرفتی پیششون رو تا جایی که یادت میاد بنویس. --چشم. ایستادم دم پنجره و به خیابون خیره شدم......... ساعت ۳ نصف بود شب رفتم خونه خودمون. در هال رو باز کردم و خیلی آروم داشتم به طرف اتاقم میرفتم که صدای بابام اومد --حامد؟ رفتم تو اشپزخونه --عه بابا شما بیداری. ایستاد و مردونه بغلم کرد --دلم تنگ شده بود واست پسر! --منم همینطور! نشستم سر میز و با لبخند به بابام نگاه کردم. --خوبین؟ لبخند زد --خوبم بابا تو که اومدی خوب ترم کردی! خندیدم. --خودت خوبی؟حال شهرزاد چطوره؟ نفسمو صدادار دادم بیرون --خوبم بابا اما شهرزاد... --میدونم که بازداشتگاس. حالش خوبه؟ با تعجب گفتم --چطوری؟ تلخند زد. --من همه چیز رو میدونم حامد. حتی حرفایی که امشب شنیدی. چشمک زدم و خندیدم --مأمور مخفی داری باباجون! --حامد؟ --جانم بابا؟ نفس عمیقی کشید --حقیقت ماجرایی که امشب فهمیدی ادامه داره. --یعنی چی؟ --دقیقاً بیست و دو سال پیش بود.....! "حلما" 🚫کپی حرام ❥↬•@Shbeyzaei_313