رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ صد و پانزدهم
همین که خواستم حرفی بزنم آرمان اومد و رو به من گفت
--بابا میگه بیا پایین کارت دارم.
ناامید از حرف نزدن شهرزاد از پله ها رفتم پایین.
بابام تو آشپزخونه بود
--جانم بابا؟
--حامد یه تکه پا برو سوپری یکم خوراکی شاخص خودت بگیر و بیا.
خندیدم
--منظورتون همون چیپس و پفک و...
خندید
--آره سفارشیشو بگیر...
مقصد سوپری تا خونمون زیاد نبود و بخاطر همین ترجیح دادم پیاده برم.
غروب آفتاب عجیب دلگیر بود و بارون نم نم میبارید.
تو دلم گفتم کاش از احساس شهرزاد باخبر بودم و اونم میگفت که دوسم داره یانه؟!
دم سوپری چشمم به پاستیلا خورد و چندتا بسته از هر مدل برداشتم و بعد از خرید خوراکی های دیگه برگشتم خونه......
--سلام.
مامان همونجور که نشسته بود رو مبل و داشت تلوزیون نگاه میکرد جواب سلامم رو با لبخند داد.
چشماش هنوز بارونی بود.
لبخند زدم
--خوبی مامان جان؟
--آره خداروشکر بهترم.
رفتم تو آشپزخونه
--به به پدر عزیز چه غذای خوشبویی!
--حالا تا خوشمزه بشه خیلی مونده.
خندیدم
--کمک نمیخوای؟
--نه بابا جون برو اتاقت آرمان کارت داره.
از راه پله ها رفتم بالا و در زدم.
--بیا تو داداشی.
همین که در رو باز کردم با شهرزاد چشم تو چشم شدم و سریع نگاهم رو گرفتم........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•
@Shbeyzaei_313