رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ صد و بیست و دوم
آرمان بادکنکی که دستش بود رو ترکوند و با خنده گفت
--تولدت مبارک داداشــــی!
با بهت به همشون نگاه میکردم.
شروع کردن آهنگ تولدت مبارک رو خوندن و همراه باهاش کف میزدن.
تازه فهمیدم که امروز دهمین روز دیماهه.
حس بچه بودن بهم دست داد و خجالت زده خندیدم.
--مرســی نیاز به این همه تدارکات نبود.
با شهرزاد چشم تو چشم شدم که داشت با ذوق نگاهم میکرد.
با چشمام بهش لبخند زدمو نگاهمو گرفتم.
--پس من برم لباسمو عوض کنم بیام....
یه بافت زرد رنگ و شلوار اسلش مشکی پوشیدم.
ساعتمو با یه ساعت اسپرت مشکی عوض کردم.
از پله ها اومدم پایین و با لبخند به جمع منتظر پیوستم.
دوباره شعر تولدت مبارک رو واسم خوندن.
اون لحظه حس بچه بودن بهم دست داده بود و همش میخندیدم.
مامان کیک رو آورد.
یه کیک دایره ای شکل که روکش کاکائویی داشت و روش با توت فرنگی تزئین شده بود.
با ذوق گفتم
--وااای مامان خودت درست کردی؟
به شهرزاد لبخند زد
--نه دختر گلم درست کرده.
خندیدم
--مرسی از دختر گلتون.
شهرزاد خندید
--نوش جان.
کادوی مامان یه ست کمربند و کیف پول سرکلیدی چرمی مشکی و یه ادکلن که داخل یه پک بود.
بابا و آرمان هم واسم ست کفش و کمربند و کیف خریده بودن.
واما کادوی شهرزاد...
با باز کردن جعبه بوی عطر آشنا رو با لذت به ریه هام فرستادم.
بین تموم کادوها کادوی شهرزاد رو بیشتر دوست داشتم.
ساعت رو از جعبه بیرون آوردم و با لبخند نگاهش کردم.
--تولدتون مبارک آقا حامد.
یه دفعه طوطی از تو قفس گفت
--تولدت مبارک.تولدت مبارک.
همه خندیدن.
نگاهمو از ساعت گرفتم و با لبخند گفتم
--ممنون شهرزاد خانم.
مامان که انگارمتوجه اوضاع شده بود
--خب حامد جان نمیخوای کیکو ببری؟
تایید وار گفتم
--چرا...چرا اتفاقاً.
میخواستم شمع رو فوت کنم که آرمان گفت
--صبر کن. اول باید آرزو کنی!
چشمامو بستم و خوشبختیمو با شهرزاد آرزو کردم.
آرمان با شیطنت پرسید
--خب حالا بگو چی آرزو کردی؟
خندیدم و چشمک زدم
--نتیجش چند روز دیگه معلوم میشه.
بعد از شام مامان و بابا رفتن اتاقشو و آرمانم رفت تو اتاق.
نشسته بودم تو تاریکی و همینجور که ساعت کادوی شهرزاد تو دستم بود داشتم به فردا فکر میکردم.
فردا واسم خیلی روز مهمی بود.
همونجا چشمام گرم شد و رو مبل خوابم رفت......
با آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم.
رفتم سرویس و وضو گرفتم.
تو اتاق نمازم رو خوندم و رفتم حمام دوش گرفتم.
لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون.
با سرعت از کوچه خارج شدم.
بی هدف تو خیابونا میچرخیدم و فکر میکردم به خودم.....به شهرزاد...به تصمیم امروزم...
ساعت 8صبح بود.
زنگ زدم طلافروشی.
--الو سلام بفرمایید؟
--سلام میلاد خوبی؟
--عه حامد تویی خوبم داداش قربانت.
--میلاد انگشتره آمادس دیگه؟
--آره بیا ببرش.
--باشه فعلاً......
رفتم تو مغازه و بعد از سلام و احوالپرسی با میلاد انگشتر رو گرفتم و پولشو حساب کردم.
تو ماشین انگشتر رو از جعبش درآوردم.
جنسش از طلای سفید بود و یه الماس شیشه ای سفید رنگ به شکل تاج وسطش بود.
با لبخند به انگشتر نگاه کردم و گذاشتمش تو جعبش.
دم گل فروشی یه شاخه گل رز قرمز خریدم و پشت صندلی جاسازیش کردم.
برگشتم خونه و رفتم تو.
همه دور میز داشتن صبححونه میخوردن.
سلام کردم و نشستم.
خیلی اروم و بیصدا صبححونمو خوردم.
بابا و آرمان رفتن کارخونه و مامان هم رفت خیاطی.
با شهرزاد میز رو جمع کردیم و شهرزاد ظرفارو شست.
با تردید گفتم
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
-- دیروز گفتین امروز وقتتون آزاده درسته؟
--بله.
از اینکه بخوام درخواستم رو بگم خجالت میکشیدم.
--میشه باهم بریم تا یه جا؟
--کجا؟
--میشه نپرسید؟
با تردید گفت
--باشه ولی....
با اطمینان لبخند زدم.
--جای بدی قرار نیست بریم.
--باشه پس من برم حاضر شم.
نشسته بودم رو مبل و منتظر بودم شهرزاد بیاد.
از اتاقش اومد بیرون.
-- من حاضرم........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•
@Shbeyzaei_313