#داســـــتان.کوتــــاه
#خـــدا
یه خانواده ی سه نفری بودن یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به دختر کوچولوی ما میده
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.
دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با داداش کوچولوش تنها بذارن.
اما مامان و باباش می ترسیدن که دختر کوچولوشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرار های دختر کوچولو اونقدر زیاد شده بود که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن.
اما پشت درِ اتاق مواظبش باشن.
دختر کوچولو که با برادرش تنها شد...
خم شــــد روی سرش و گفـــت:
داداش کوچولو!!تو تازه از پیش خدا اومدی به من میگی قیافه ی خدا چه شِکلیه!؟؟
آخه من کم کم داره یادم میره..........
#یاحسین