•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" به عقربه ی ثانیه شماری که شب رو به نیمه رسونده بود زل زده بودم و فکر میکردم. تنها صدای تیک تیکش سکوت تاریک اتاقم رو میشکست. ساسان اولین عشق زندگیم بود و حسام کسی که با حمایتاش بزرگ شده بودم و با حرفاش آرومم میکرد. نه حمایت های حسام و نه خوبی های ساسان هیچکدوم واسم قابل فراموشی نبود. با فرض اینکه ساسان دوباره از زندگیم بره بغضم گرفت و شروع کردم گریه کردن. میون دوراهی مونده بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. یاد حرفای ساسان درباره ی اون شهید گمنام افتادم و ناخودآگاه آروم شدم. تو دلم ازش خواستم کمکم کنه و بتونم تصمیم درست بگیرم.... با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم و تندی جواب دادم. --الو؟ --سلام رها خانم. از اینکه منو با پسوند صدا زد با تعجب گفتم --س..سلام. خشک و جدی گفت --امروز باید برید واسه معاینه. --مگه نگفتید دو روز دیگه؟ --راستش من خبر ندارم. دکترتون تماس گرفتن گفتن باید امروز برید بیمارستان. ساعت ۳بعد از ظهر دم خونه منتظرتونم. --زحمتتون نشه.. حرفمو قطع کرد --زحمتی نیست به زیبا خانم سلام برسونید. اینو گفت و تماس قطع شد. انتظارم از ساسان چیز دیگه ای بود و رفتارش خیلی ناراحتم کرد. بعد از انجام کارام رفتم تو هال. --سلام. با لبخند چشمک زد و گفت --سلام دختر هوایی. لبخند زدم --بیا صبححانه بخوریم. نشستم سرمیز و به لقمه کره و مربا خوردم و دیگه نتونستم چیزی بخورم. --چرا نمیخوری؟ --راستش دیگه نمیتونم. با تشر گفت --تو بیخود میکنی که نمیتونی. ادای این آدمای شکست خورده رو واسه من در نیار نه دیشب چیزی خوردی نه الان اونم بخاطر چی؟ به این فکر کن که آقا ساسان جونت صبح خیلی قشنگ صبححانشو خورده. حالا تو هی بشین غصه بخور. دوتا لقمه ی دیگه به زور زیبا خوردم و از سر میز بلند شدم. --برو لباساتو عوض کن. --واسه چی؟ --چون که نیم ساعت دیگه آقا ساسان میاد بریم بیمارستان. --مگه ساعت ۳ نباید برم؟ --انگار ساعت نوبتت تغییر کرده..... از روی لجبازی یه مانتوی خیلی کوتاه زرد رنگ و شلوار مشکی پوشیدم. با اینکه اصلاً خوشم نمی اومد ولی یکم از موهامو از شالم ریختم بیرون و نشستم رو تخت. زیبا اومد تو اتاق و با لبخند گفت --به به! ماشاﷲ! بالاخره از خر شیطون اومدی پایین! پیش خودم گفتم نه اتفاقاً تازه سوار خر شیطون شدم. لبخند زدم --بله میخوام متنوع باشه. با صدای در زیبا از اتاق رفت تا در رو باز کنه. برای هزارمین بار توی آینه به خودم نگاه کردم. عذاب وجدان داشتم اما ارزش حرص دادن ساسانو داشت..... دم در ماشین منتظر ایستاده بود. یه شلوار کتون مشکی و پیراهن دودی رنگ پوشیده بود و کفشای کالج مشکی خیلی بهش میومد. از فکر دراومدم و تازه فهمیدم با اخم وحشتناکی داره نگاهم میکنه. یه نمه اخم کردم --سلام. به زور جواب داد --سلام. نشستم صندلی عقب و زیبا نشست صندلی جلو و گفت --خوبی آقا ساسان؟ --ممنونم شما خوبید؟ --خداروشکر. شیشه ی ماشینو دادم پایین زل زدم به خیابون. پشت چراغ قرمز یه ماشین پر از پسر کنارمون بودن. یکیشون صداشو نازک کرد و سرشو از شیشه آورد بیرون --خوجل کی بودی تو ملوسک؟ اول با تعجب و بعد با اخم بهش نگاه کردم. یکی دیگشون گفت --اوه اوه خانم غرور سواره. با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت گفت --شیشه رو بدین بالا. --نمیخوام. --میگم بدین بالا شیشرو! لجباز گفتم --نمیخوام. نزدیک چند ثانیه ی دیگه مونده بود تا چراغ سبز بشه که یدفعه ساسان حرکت کرد و با سرعت پیچبد تو یه خیابون. زیبا با تعجب گفت --آقا ساسان چرا همچین میکنی؟ --شرمنده باید زود برسیم منم مجبور شدم چراغ قرمز رو رد کنم. خیلی از دستس ناراحت بودم. حتی فکرشم نمیکردم از برخوردش اینقدر ناراحت بشم..... رسیدیم بیمارستان و از ماشین پیاده شدیم..... با کمک زیبا نشستم لب تخت و دکتر اومد بالاسرم. بعد از عکسبرداری تشخیص داد که پام خوب شده. زیبا از اتاق رفت بیرون و دکتر با اره ی مخصوص شروع به بریدن گچ پام کرد. ازم خواست خیلی آروم پامو بزارم رو زمین و باهاش راه برم با اینکه خیلی سخت بود اما تلاش کردم و بالاخره تونستم یکم راه برم. پاچه ی شلوارمو روی پام مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون. زیبا با دیدنم لبخند زد --الهی قربونت برم! خداروشکر. لبخند زدم --ممنون.... تو راه برگشت زیبا رفت فروشگاه و اجازه نداد ساسان همراهش بره. با صدای ملایم تری نسبت به قبل گفت --پاتون بهتره؟ اینبار من خشک و جدی گفتم --بله. --خداروشکر. هیچی نگفتم و به خیابون زل زدم. نه دلم میومد اینجوری رفتار کنم و نه غرورم اجازه میداد رفتار بهتری داشته باشم. زیبا برگشت و سوار ماشین شد. ساسان گفت --پس خریداتون؟ --خودشون میارن. حرفی نزد و ماشینو روشن کرد..... دم در خونه همین که خواستم از ماشین پیاده بشم یه سنگ جلو پام گیر کرد و افتادم رو زمین... "حلما"