"در حوالی پایین شهر" ساسان با خجالت گفت --آخه اینجوری نمیشه که. مامان گفت --چرا نمیشه مامان؟ الان ما میخوایم بریم شهرستان. توام که نمیتونی بیای. رها هم که نمیاد. نمیشه که دوتا پسر و دختر نامحرم تو یه خونه باشن. بابا گفت --مامان راست میگه ساسان. انشاﷲ عمت خوب بشه باهم میایم میرید محضر عقد میکنید و بعدشم جشن میگیریم براتون. مامان بهم لبخند زد --رها مامان چرا چیزی نمیگی؟ خجالت زده گفتم --چی بگم خب. --به سلامتی قراره تو و ساسان محرم بشیدا! اگه راضی نیستی هیچ مشکلی نداره راحت بگو. --والا نمیدونم مامان جون. هرجور شما صلاح میدونید. بابا رفت تو اتاقش و با یه کتاب برگشت. لبخند زد --ساسان بابا بلند شو بشین پیش رها. ساسان از خجالت پیشونیش عرق کرده بود. بابا شروع کرد به خوندن یه سری جمله که فکر کنم به زبان عربی بود. بعد از اتمام جملات مامان گفت باید بگم قبلتم. منم گفتم. مامان لبخند زد و هردومونو بوسید --انشاﷲ عقدتون. بابا لبخند زد --مراقب همدیگه باشید. لبخند زدم و تشکر کردم. باورم نمیشد با خوندن چندتا جمله و گفتن یه کلمه من و ساسان به هم محرم شده بودیم..... سرمیز شام هیچکس حرفی نزد و شامو در سکوت خوردیم. بعد از شام دور هم نشسته بودیم و هرکس مشغول کاری بود. ساسان با لپ تاپش کار میکرد. بابا شبکه ی خبر میدید و مامان داشت کتاب میخوند. این وسط من هیچ کاری انجام نمیدادم. نگاه ساسان چرخید سمت من و متفکر نگاهم کرد. چند لحظه بعد رفت تو اتاق و با یه جعبه برگشت. --کیا میان منچ بازی کنیم؟ مامان و بابا از پیشنهاد ساسان استقبال کردن و رفتن نشستن رو زمین. ساسان صدا زد --رها توام بیا دیگه. منم به جمعشون اضافه شدم. ساسان با شیطنت گفت --خب مامان و بابا شما یه تیم. من و رها هم تو یه تیم. بابا خندید --خیلیم عالی. بازی خیلی جالبی بود و مامان و بابا همش میبردن و من و ساسان میباختیم. بعد از چند دور بازی مامان اینا رفتن خوابیدن تا صبح زود برن شهرستان. ساسان سرشو بلند کرد و عمیق به چشمام زل زد. تپش قلب گرفته بودم و گونه هام داغ شده بود. لبخند زد --میخوای خودمون دوتایی بازی کنیم؟ --باشه. هر سه دور بازی رو ساسان برد. آخرین مهرشو حرکت داد. بیصدا خندید --دیگه شرمنده. با ذوق گفت --میخوای یه بار دیگه بازی کنیم؟ یه حسی میگفت اینبار من میبرم --باشه. بالاخره من بردم و با ذوق بیصدا گفتم --آ باریکلا رها خانم! ساسان خندید --بر منکرش لعنت!.... اونشب تا نصفه شب به ساسان فکر میکردم. پسری که نیمه ای از وجودمو پُر کرده بود و من عاشقانه عاشقش بودم.... صبح از خواب بیدار شدم و رفتم بیرون. هیچکس خونه نبود و یه یادداشت روی در یخچال بود. مامان نوشته بود: --رها مامان ما صبح زود راه افتادیم دلم نیومد بیدارت کنم مواظب خودت و ساسان باش. خداحافظ. به میز صبححونه ای که تفاوت جدی با هر روز داشت نگاه کردم. قوری چایی همراه با یه استکان و شیشه ی عسل و مربا در باز روی میز بود. یه کره ی باز نشده با یه قالب بزرگ پنیر توی یه بشقاب بود. با صدای تلفن جواب داد --الو؟ --سلام رها خوبی؟ --سلام خوبم تو خوبی؟ خندید --خوبم. صبححونه خوردی؟ --نه هنوز. خندش بیشتر شد --ببخشید دیگه من هول هولکی آماده کردم. خندیدم --آره کاملاً مشخصه. --ناهار چی داریم؟ --نمیدونم. با شیطنت گفت --رها خواهش میکنم یه چیزی درست کن مامان نیست آب نشم مـــن! از پررو بودنش چشمام گرد شد --من که غذا پختن... یادم به روزی افتاد که با زیبا ماکارونی پختم. دستپاچه گفتم --ب....بلدم. --خوبه پس من ظهر میام خونه. --باشه. گوشی تلفن و گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه. دوسه تا لقمه نون و پنیر خوردم و میزو جمع کردم. ساعت ۱۰بود و تا اومدن ساسان ۲ساعت فرصت داشتم. شروع کردم به درست کردن غذا و اصلاً نفهمیدم زمان چجوری گذشت. آخرین بشقابو آبکشی کردم و نفس عمیقی کشیدم. در یخچال رو باز کردم و خیار و گوجه فرنگی برداشتم و گذاشتم رو میز. همینجور که داشتم خیارارو خورد میکردم غرق در فکر بودم و با احساس سوزش دستم و صدای چرخش کلید توی در ایستادم. ساسان با دیدنم با لبخند خندید --سلــام! رها خانم. تازه فهمیدم با شلوارک و تاپ و موهای نبسته ایستادم جلوش. هین بلندی کشیدم و دویدم تو اتاق. انگشتم خون میاومد و نمیدونستم باید چیکار کنم. چندتا دستمال کاغذی همزمان گذاشتم رو انگشتم و تو آینه به خودم زل زدم. موهام معنای واقعی جنگل آمازون رو داشت. در کمدمو باز کردم و متفکر به لباسام خیره شدم......