•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_پنجاه_پنجم
همین که سرشو آورد بالا با لبخند سلام کردم.
متعجب و با شیطنت نگاهم کرد.
--سلـــام رها خانوم!
--خسته نباشی.
--سلامت باشی.
به میز اشاره کرد
--شمام خسته نباشی!
رفت دست و صورتشو شست و نشست سرمیز.
با ذوق گفت
--وااای رها چقدر زحمت کشیدی.
--زحمتی نیست.
براش برنج کشیدم و یه تیکه ی بزرگ از کباب رو گذاشتم روی بشقابش.
با ولع شروع به خوردن کرد
--وااای رها خیلی خوشمزست.
--نوش جونت!
واسه خودمم غذا ریختم و ناهارمونو در تعریفای ساسان از غذام خوردیم.
یه ربع بعد از ناهار ساسان دوباره رفت سرکار و من تنها شدم.
ظرفارو شستم و همینجور که نشسته رو مبل خوابم برد......
از خواب بیدار شدم و لامپارو روشن کردم. صورتمو شستم و موهامو مرتب کردم.
ساعت۷عصر بود و تو فکر این بودم که شام چی درست کنم.
با زنگ موبایلم برش داشتم
--الو؟
--سلام عزیزم خوبی؟
--سلام خوبم تو چطوری؟
--خوبم. رها زنگ زدم بگم غذا درست نکن پیتزا گرفتم دارم میام.
--باشه.
چند دقیقه بعد در باز شد و اومد.
با لبخند رفتم سمتش و پیتزاهارو ازش گرفتم.
کنجکاو به نایلون توی دستش خیره شدم و ترجیح دادم خودش بگه توش چیه.
نایلونو برد تو اتاقش و اومد تو آشپزخونه.
--رها بدو بیا که مردم از گرسنگی....
فقط نصف پیتزامو تونستم بخورم و بقیشو ساسان خورد.
بعد از شام با لبخند بهم خیره شد.
خندیدم
--میدونم خوشگلم.
خندید
--از خوشگلام یا چیز اونور تر.
لبخند دندون نمایی زدم و از سر میز بلند شد رفت تو اتاقش.
داشتم میزو جمع میکردم که صدام زد.
--رها بیا.
رقتم تو اتاق و به نایلون اشاره کرد.
--برش دار.
نایلونو برداشتم و با دیدن چادر متعجب گقتم
--این مال منه؟
لبخند زد
--هرموقع که خودت دوس داشتی بپوش.
از طرفی از چادر متنفر بودم و از طرفی کنجکاو میخواستم بدونم با چادر چه شکلی میشم.
انداختم رو سرم و مقابل آینه ایستادم.
با دیدنم ایستاد و از پشت سر دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
آروم دم گوشم گفت
--رها فرشته بودی فرشته تر شدی!
گونه هام گل انداخت
به نظر خودمم خیلی بهم میاومد.
--قشنگه؟
--آره خیلی!
روی پنجه ی پاهام ایستادم و واسه تشکر گونشو بوسیدم.
--مـــرسی ساسان جونم!
متعجب از کارم خندید و چشمک زد
--نــه میبینم توام بلدیا!
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
خندید
--حالا نمیخواد خجالت بکشی طوری نشده که....
چادرمو مرتب گذاشتم تو کمدم و رفتم تو هال نشستم کنارش روی مبل.
--ساسان!
--جانم؟
--میگم چیزه...
برگشت سمتم
--چی شده رها؟
--امروز مامان زنگ زد.ازش راجع به عمه پرسیدم اونم گفت...
گفت امروز صبح مرده.
متعجب گفت
--جدی؟
چشمامو تأیید وار تکون دادم.
متفکر گفت
-- آخییی پس باید ماهم بریم.
--آره ولی کارتو چی میشه؟
لپمو کشید
--تو نگرانش نباش خانم خانما!
فردا زنگ میزنم به مامان میگم مراسم هفتش میریم.
--زشت نباشه یه موقع؟
--زشت که هست ولی این چند روز کارام خیلی زیاده...
رفتم تو اتاقم و یدفعه دیدم زیر پام یه چیزی تکون خورد.
پامو بلند کردم و بادیدن مارمولک جیغ فرابفنشی زدم.
ساسان با ترس اومد تو اتاق.
--چته رها چرا جیغ میزنی؟
با ترس به مارمولک اشاره کرده.
نگاه عاقل اندر سفی بهم انداخت و مارمولکو با دستش بلند کرد.
از پنجره انداختش بیرون.
--خیالت راحت شد؟
--نه!
خندید
--آخه مارمولک ترس داره؟
با بغض گفتم
--بله که ترس داره!
رفتم تو هال و نشستم رو مبل و زانو هامو بغل کردم.
یاد روزی که سیمین از مارمولک ترسید و غش کرد افتادم و ناخودآگاه دلم واسش تنگ شد.
بغضم شکست و گریم گرفت
همینطور که میرفت سمت اتاقش گفت
--رها من خیلی خستم میرم...
نگاهش رو من خیره موند
--داری گریه میکنی؟
جواب ندادم واومد نشست کنارم
لبخند زد
--الان دقیقاً گریت واسه چیه؟
--دلم تنگ شده.
--واسه کی؟
اشک چشممو گرفتم و گفتم
--واسه سیمین.
نشست کنارم
--آخ من قربون اون دل مهربونت بشم!
میخوای بریم پیشش یه روز؟
بی توجه به حرفش گفتم
--وقتی یادم به روزایی که چقدر تو خونه ی تیمور اذیت شدم میفته اصلاً دلم نمیخواد اون روزا برگرده.
ولی خب دلم تنگ میشه واسشون.
دستشو دور شونه هام حلقه کرد
--شاید باورت نشه ولی منم دلم واسشون تنگ میشه.
واسه روزایی که با سیاوش جیم میزدیم و با پولامون آدامس عکس دار میخریدیم.
آهی کشید و لبخند زد
--غصه نخور رها! مهم اینه که تو منو داری!
انقدر واسه به دست آوردنت تلاش کردم که حاضر نیستم حتی یک دقیقه ازم جدا بشی!
لبخند زدم و سرمو گذاشتم رو شونش.
اون آروم روی موهامو نوازش میکرد.
صدام زد
--رها!
--بله؟
--میشه قول بدی هیچ وقت تنهام نزاری؟
--آره قول میدم!
رو موهامو بوسید.
چند ثانیه بعد گفت
--رها من خوابم میاد.
از فکر رفتن تو اتاقم ترس کل وجودمو گرفت
خندید و گفت
--میترسی تو اتاقت بخوابی؟
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
دستمو گرفت.......
"حلما"