•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" همین که سرشو آورد بالا با لبخند سلام کردم. متعجب و با شیطنت نگاهم کرد. --سلـــام رها خانوم! --خسته نباشی. --سلامت باشی. به میز اشاره کرد --شمام خسته نباشی! رفت دست و صورتشو شست و نشست سرمیز. با ذوق گفت --وااای رها چقدر زحمت کشیدی. --زحمتی نیست. براش برنج کشیدم و یه تیکه ی بزرگ از کباب رو گذاشتم روی بشقابش. با ولع شروع به خوردن کرد --وااای رها خیلی خوشمزست. --نوش جونت! واسه خودمم غذا ریختم و ناهارمونو در تعریفای ساسان از غذام خوردیم. یه ربع بعد از ناهار ساسان دوباره رفت سرکار و من تنها شدم. ظرفارو شستم و همینجور که نشسته رو مبل خوابم برد...... از خواب بیدار شدم و لامپارو روشن کردم. صورتمو شستم و موهامو مرتب کردم. ساعت۷عصر بود و تو فکر این بودم که شام چی درست کنم. با زنگ موبایلم برش داشتم --الو؟ --سلام عزیزم خوبی؟ --سلام خوبم تو چطوری؟ --خوبم. رها زنگ زدم بگم غذا درست نکن پیتزا گرفتم دارم میام. --باشه. چند دقیقه بعد در باز شد و اومد. با لبخند رفتم سمتش و پیتزاهارو ازش گرفتم. کنجکاو به نایلون توی دستش خیره شدم و ترجیح دادم خودش بگه توش چیه. نایلونو برد تو اتاقش و اومد تو آشپزخونه. --رها بدو بیا که مردم از گرسنگی.... فقط نصف پیتزامو تونستم بخورم و بقیشو ساسان خورد. بعد از شام با لبخند بهم خیره شد. خندیدم --میدونم خوشگلم. خندید --از خوشگلام یا چیز اونور تر. لبخند دندون نمایی زدم و از سر میز بلند شد رفت تو اتاقش. داشتم میزو جمع میکردم که صدام زد. --رها بیا. رقتم تو اتاق و به نایلون اشاره کرد. --برش دار. نایلونو برداشتم و با دیدن چادر متعجب گقتم --این مال منه؟ لبخند زد --هرموقع که خودت دوس داشتی بپوش. از طرفی از چادر متنفر بودم و از طرفی کنجکاو میخواستم بدونم با چادر چه شکلی میشم. انداختم رو سرم و مقابل آینه ایستادم. با دیدنم ایستاد و از پشت سر دستاشو دور کمرم حلقه کرد. آروم دم گوشم گفت --رها فرشته بودی فرشته تر شدی! گونه هام گل انداخت به نظر خودمم خیلی بهم میاومد. --قشنگه؟ --آره خیلی! روی پنجه ی پاهام ایستادم و واسه تشکر گونشو بوسیدم. --مـــرسی ساسان جونم! متعجب از کارم خندید و چشمک زد --نــه میبینم توام بلدیا! خجالت زده سرمو انداختم پایین. خندید --حالا نمیخواد خجالت بکشی طوری نشده که.... چادرمو مرتب گذاشتم تو کمدم و رفتم تو هال نشستم کنارش روی مبل. --ساسان! --جانم؟ --میگم چیزه... برگشت سمتم --چی شده رها؟ --امروز مامان زنگ زد.ازش راجع به عمه پرسیدم اونم گفت... گفت امروز صبح مرده. متعجب گفت --جدی؟ چشمامو تأیید وار تکون دادم. متفکر گفت -- آخییی پس باید ماهم بریم. --آره ولی کارتو چی میشه؟ لپمو کشید --تو نگرانش نباش خانم خانما! فردا زنگ میزنم به مامان میگم مراسم هفتش میریم. --زشت نباشه یه موقع؟ --زشت که هست ولی این چند روز کارام خیلی زیاده... رفتم تو اتاقم و یدفعه دیدم زیر پام یه چیزی تکون خورد. پامو بلند کردم و بادیدن مارمولک جیغ فرابفنشی زدم. ساسان با ترس اومد تو اتاق. --چته رها چرا جیغ میزنی؟ با ترس به مارمولک اشاره کرده. نگاه عاقل اندر سفی بهم انداخت و مارمولکو با دستش بلند کرد. از پنجره انداختش بیرون. --خیالت راحت شد؟ --نه! خندید --آخه مارمولک ترس داره؟ با بغض گفتم --بله که ترس داره! رفتم تو هال و نشستم رو مبل و زانو هامو بغل کردم. یاد روزی که سیمین از مارمولک ترسید و غش کرد افتادم و ناخودآگاه دلم واسش تنگ شد. بغضم شکست و گریم گرفت همینطور که میرفت سمت اتاقش گفت --رها من خیلی خستم میرم... نگاهش رو من خیره موند --داری گریه میکنی؟ جواب ندادم واومد نشست کنارم لبخند زد --الان دقیقاً گریت واسه چیه؟ --دلم تنگ شده. --واسه کی؟ اشک چشممو گرفتم و گفتم --واسه سیمین. نشست کنارم --آخ من قربون اون دل مهربونت بشم! میخوای بریم پیشش یه روز؟ بی توجه به حرفش گفتم --وقتی یادم به روزایی که چقدر تو خونه ی تیمور اذیت شدم میفته اصلاً دلم نمیخواد اون روزا برگرده. ولی خب دلم تنگ میشه واسشون. دستشو دور شونه هام حلقه کرد --شاید باورت نشه ولی منم دلم واسشون تنگ میشه. واسه روزایی که با سیاوش جیم میزدیم و با پولامون آدامس عکس دار میخریدیم. آهی کشید و لبخند زد --غصه نخور رها! مهم اینه که تو منو داری! انقدر واسه به دست آوردنت تلاش کردم که حاضر نیستم حتی یک دقیقه ازم جدا بشی! لبخند زدم و سرمو گذاشتم رو شونش. اون آروم روی موهامو نوازش میکرد. صدام زد --رها! --بله؟ --میشه قول بدی هیچ وقت تنهام نزاری؟ --آره قول میدم! رو موهامو بوسید. چند ثانیه بعد گفت --رها من خوابم میاد. از فکر رفتن تو اتاقم ترس کل وجودمو گرفت خندید و گفت --میترسی تو اتاقت بخوابی؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین. دستمو گرفت....... "حلما"