📚 :شهادت🌹 آنقدر نحیف و لاغر شده بود که وقتی سرش را در آغوش مادر🧕 گذاشته بود فکر کردم کودکی را بغل گرفته و نوازش می کند.😔 نگاهش به نگاه مادر دوخته شده بود و با چشم هایشان چه عاشقانه با هم حرف می‌زدند.😍 اما نه! همه چیز تمام شده بود، همه چیز؛ دیگر نگاه هم از حرکت ایستاد، برق چشمان مادر خاموش شد و کاسه چشمانش آنقدر لبریز که سرریز شد😭 و روی صورت استخوانی پسرکش ریخت.💦 انگار دیگر هیچ چیز قادر نبود جسم را تکان دهد.حتی اشک مادر... مادر چنان مبهوت بود که جیغ های مبینا💥 هم نمی توانست او را متوجه کند. صدای لرزان مبینا در حالی که مدام آب دهانش را قورت می داد و با پشت دست آب چشم و بینی اش را پاک می‌کرد آنقدر در میان هق هق هایش قطع و وصل میشد که واقعاً نامفهوم بود.😭😔 –دا...دا...دادا...داشم! ...🎈